#مرد_نفرین_شده_پارت_75


سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و بدون چیزی بگم به سمت کمدم رفتم.

اون هم وقتی دید توجهی بهش نکردم.غرغر کرد و از اتاقم بیرون رفت.

با رفتنش تازه یاد اون موجود افتادم. یا خدا نکنه بازم سراغم بیاد؟؟

این دفعه هم معلوم نبود شانس بیارم و شایان جونم رو نجات بده.

ترس تو دلم نشست و بدون اینکه در کمدم و که باز کردم رو ببندم با سرعت از اتاقم خارج شدم: :-(

از پله سرازیر شدم و تو اشپزخونه پریدم.

صدای نفسام بلند شده بود. مامانم که پشتش بهم بود با شنیدن صدای بلند نفسهام متوجهم شد و به طرفم برگشت.

با تعجب و چشمهای گرد شده گفت:چی شده دختر؟ دیوونه شدی؟

تو دلم پوزخندی زدم.کاش دیوونه شده بودم این طوری حداقل کسی قصد جونم رو نمیکرد...

_:چیزی نیست مادر من.





مامان:یعنی چی چیزی نیست؟ نفست بالا نمیاد بعد میگی چیزی نیست؟

دیگه ظرفیتم تکمیل شده بود، توان نداشتم.

صدام رو بالا اوردم و تقریبا داد زدم:گیر نده دیگه اه به نفس ادمم گیر میدین.

بعد بدون این که به چشمهای گرد شده ی مامان توجهی بکن رفتم بیرون و روی مبل هامون که درست توی هال و رو به روی آشپزخونه قرار داشت نشستم.

این جوری حداقل پیش مامان بودم و اون نمیتونست بلایی سرم بیاره.

ولی تا کی میخواستم اینجوری ادامه بدم؟ حتی دیگه دستشویی هم نمیتونستم برم.

پوفی کشیدم. خدا روشکر امروز جمعه بود و خونه میموندم وگرنه خودم که میترسیدم پس مجبور میشدم کلی به شایان التماس کنم که من رو به شرکت برسونه.

پارت چهل و نهم:

اشکم دراومد چقدر بدبخت شده بودم. سعی کردم هق هقم رو خفه کنم ولی چندان موفق نبودم. مامان از آشپزخونه بیرون اومد و با دیدن من که زار زار گریه میکردم. تو صورتش چنگی انداخت و گفت:

ای وای مادر چیشدی تو؟ خدا منو مرگ بده که تو رو اینطوری نبینم.

چیزی نگفتم. خودمم دیگه کم کم داشت باورم میشد شدم یه بیمار روانی.

پوفی کشیدم. خدایا خودت تا بیشتر از این دیوونه نشدم به دادم برس....


romangram.com | @romangram_com