#مرد_نفرین_شده_پارت_74
منتظر بودم کارم و تموم کنه.
میمردم بهتر از این عذاب تدریجی
بود بخدا دیگه خسته شده بودم.
چشمهام و بستم و خداروصدا کردم.
اون هم گردنم و فشار میدادومن
حس میکردم دیگه اخراشه.میمیردم
و تموم می شد.ولی با صدای شایان قلبم به ریتم عادیش برگشت.
شایان:چیکار داری میکنی شهره؟ حالت خوبه؟
چشمهام و باز کردم و به جای خالی اون زل زدم.باورم نمیشد یعنی من زنده بودم؟؟
نفسی از راحتی کشیدم. واقعا دوست ندارم به این زودی بمیرم.
_:ه..یچی اره حالم خوبه نگران نباش.
نگاه نامطمئنی به چشمهام کرد و گفت:مطمئنا باشم؟
_:اره بابا چیزی نشده که.
شایان:إ إ من راستی واسه چی برگشته بودم؟
_:از من میپرسی؟
شایان:بخدا تو این وضعیت که به دیوار چسبیده بودی و پلکاتم روی هم فشار میدادی دیدمت کلا همه چیز از مغزم پرید.
نیشخندی زدم:لطفا خنگی خودت رو گردن من ننداز.
با قلدری سمتم اومد و بشگونم گرفت.
دست دردناکم و با اون یکی دستم گرفتم و چشم غره ای بهش رفتم.
_:وحشی مگه مرض داری؟
شایان:با بزرگترت درست صحبت کنا شهره جوری میزنمت که یکی از من بخوری یکی هم از دیوارا.
خندیدم:خواهشا دلقک بازی درنیار اصلا این جدیت به تو نمیاد.
خندید و گفت:انقدر ضایع میشم؟
ابروم و بالا انداختم و گفتم:از ضایع هم یه چیزی اون ورتر
شایان:بهت خندیدم پرو شدی؟
romangram.com | @romangram_com