#مرد_نفرین_شده_پارت_61
با خیال راحت کپه ی مرگم رو
بذارم. اخه چرا درک نمیکردن
من تا نزدیکای صبح بیدار
بودم و میدونستم اگه سیر
نخوابم، تا شب سردرد میگیرم
وبداخلاق میشدم.
تو همین فکرا بودم که در با
صدای وحشتناکی باز شد و
به دیوار برخورد کرد کرد و
بعد هم شایان با سرو صدا
وارد اتاق شد.
از روی تخت بلند شدم و
نشستم و با خشم به شایان
که نیشش تا بنا گوشش
باز بود خیره شدم.
من:هان چیه ؟ چی میخوای؟
شایان:سلام صبح شما ام بخیر
خیلی ممنون واقعا خواهر
قشنگم راضی نبودم اول
صبحی این همه من رو مورد
لطف و محبت خودت قرار
بدی.
پارت چهل و پنجم.
{آن کس را که تو می جویی کی
romangram.com | @romangram_com