#مرد_نفرین_شده_پارت_51


من:خودت کجایی کم پیدا شدی دیگه عروسی دوستت هم نمیای هان؟

چند ثانیه صدایی ازش به گوش نرسید و بعد داد زد

_:چی امیررررر تو ازدواج کردی؟

من:بله بی معرفت تو نبودی عروسیم.

با دلخوری گفت:خیلی خری امیر واقعا که.

خواستم چیزی بگم که گوشی و روم قطع کرد.

باخنده سری تکون دادم و بعد

تلفن رو که بوق اشغال میزد رو

قطع کردم.بعد باید از دلش در

میوردم. ولی الان نه بعدا...

چشمم به سوگند افتاد که با لجبازی

همون مانتوی کوتاهی که گفتم

نپوشه رو پوشیده. با چشمهای

عصبانی بهش زل زدم.تا از رو بره

و این مانتویی که من ازش منتفر

بودم رو در بیاره اما نه پرو

تراز این حرفا بود قشنگ مانتورو

پوشید و بعد اومد جلوم و خیره

خیره به چشمهام نگاه کرد.

و همچنان بهش زل زده بودم.

از رو هم نمی رفت.

تو دلم پرویی نثارش کردم.

سرم و جلوی سرش بردم و

نفسم رو توی صورتش فوت کردم


romangram.com | @romangram_com