#مرد_نفرین_شده_پارت_50
چشمهام برق زد و تو یه حرکت هلش دادم و گفتم:نوکر بابات قلام سیاه به من چه.
وای خدا قیافش دیدنی بود. صورتش قرمز شده بود.
با شیطنت ابروم و بالا انداختم و خندیدم.
بهم حمله کرد و با مشت به جونم افتاد.
هعی میخندیدم و اونم بیشتر حرص میخورد.
دیدم نخیر مثل اینکه تا این موهای بدبخت منو از ریشه در نیاره ول نمیکنه ، تو یه حرکت رو زمین خوابوندمش و روش افتادم شروع کردم به غلغک دادنش.
من:جونننن قربون صدای خنده هات خانمم.
بریده بریده با خنده گفت: وای تو رو خدا بس کنن امیر.
من:بگو غلط کردم تا ولت کنم.
با سرتقی گفت:نچ نمیگم.
با چشمهای براق گفتم:که نمیخوای؟؟ باشه خودت خواستی.
وقتی نگاهم به صورت خوشگل و خواستی اش افتاد دیگه نتونستم مقاومت کنم.
دست از قلقک دادنش کشیدم و چتری هایی که روی موهاش بود و کنار زدم.
اونم دیگه اروم شده بود.
سرم و جلو بردم و پیشونیش و بوسیدم.
سوگند هم سرش رو جلو اورد و فکر کردم اونم میخواد پیشونیم ببوسه اما شیطنت کرد و لبش رو.. رو ...ل..بم گذاشت.
در همون حال لبخند زدم و منم همیراهیش کردم.
تو حس رفته بودیم که زنگ گوشیم بلند شد.
با اکراه سرم رو عقب بردم و تو چشمهای سوگند که خمار شده بود خیره شدم.
از روش بلند شدم و به سمت تلفنم رفتم.
گوشی و برداشتم و با لبخند به نمایشگرش زل زدم.
بهترین دوستم بود.
من:به سلام خوبی رفیق؟
_:سلام پسر کجایی تو خبری ازت نیست؟؟ من خوبم خودت چطوری؟
نگاهی به سوگند کردم که داشت لباس میپوشید و بهش لبخند زدم اون هم جوابم رو داد.
romangram.com | @romangram_com