#مرد_نفرین_شده_پارت_48

سوگند:نه خوشم نمیاد خیلی بلنده.

چپ چپ نگاهش کردم:نه حتما مشکی رو میخوای بپوشی؟

چشمهاشو مظلوم کرد و گفت:خب مگه چی میشه امیرم؟

اخم کردم:همون که گفتم بنفشه رو میپوشی.

سوگند:نمیپوشم .

.......

با صدای هدی از گذشته بیرون اودم و منتظر به صورت زخمیش خیره شدم.

هدی:میخوای با اون دختر چیکار کنی کنی امیر هان؟

جوابی ندادم که صداش و برد بالا:جواب بده.

عصبی شدم به سمتش رفتم و گلوش و گرفتم: به تو هیچ ربطی نداره تو کارای من دخالت نکن خب؟

دستش رو روی دستم گذاشت و با تمسر نیشخند زد.

هدی:نه بابا؟ پس چرا از ما کمک گرفتی هان؟

من:خودمم میتونستم اینکار رو بکنم. ولی بهتر بود که شما اینکار رو انجام بدین ولی دیگه نمیتونی تو کار من فضولی کنی فهمیدی.

برو بابایی گفت و رفت.

پوزخندی زدم این دختر هم میخواد به من زور بگه هه.

سری از روی تاسف تکون دادم و بعد یادم افتاد که سراغش نرفتم.

نفسم رو محکم بیرون دادم. من از این بازی خوشم اومده بود و تا اون و به سزای عملش نمیرسوندم ول نمیکردم.

به اونجا رفتم، از بالای ساختمون بهش نگاه میکردم منتظر بودم تنها بشه.

ولی هرچی صبر کردم اون کثافت از پیشش نرفتم.

با خشم غریدم:حروم زاده گورت رو گم کن دیگه.

ولی به حرف من نبود و انگار که باید بازم صبر میکردم.

رفتم طبقه ی پایین میخواستم اونجا منتظر بمونم.

وقتی رسیدم به مردم که زنده بودن زل زدم.

لبخند تلخی رو لبام شکل گرفت.

اهی کشیدم و چشمهام روی زن و مردی که دست تو دست هم به طرف بیرون میرفتن خیره شد.

romangram.com | @romangram_com