#مرد_نفرین_شده_پارت_47
وقتی بوسیدمش احساسات گذشتم بازم برانگیخته شد هکمون احساساتی که یه روز با اون ه..رزه داشتم.
ولی هورام من با اون فرق میکرد.
یعنی بعد از این که مال خودم میکردمش دیگه نمیتونست کاری بکنه و فقط مال خودم میشد.
و من فعلا میخواستم اون و یه ذره امادش کنم بعد اون کارو انجام بدم...
رفتم تو خاطرات گذشته وای که هم تلخ بودن هم شیرین.
گذشته ی امیر:
با لبخند به چشمهای درشت و مشکی سوگند نگاه میکردم که خنده ی شیرینی کرد و خودشو تو بغلم انداخت.
منم خندیدم و بوسیدمش.
سوگند:امیرم خیلی دوستت دارم.
من:منم عشقم.
سوگند:مرد من امروز بریم شهربازی؟
اخم مصنوعی کردم لپش رو کشیدم:مگه تو کوچولویی خانم.
انگشتش رو روی سینه ی لختم و گذاشت و نوازشم کرد. با چشمهای خمار منتظر بودم تا شیرین زبونی کنه برام.
سوگند:نخیرم ولی خب حوصلم سر رفته امیر جون.
لبخند شیطونی زدم: شما به شوهرت برس حوصلت سر نمیره.
سوگند:إ امیر اذیت نکن دیگه باشه؟
دوباره بوسیدمش.
من:باشه خانمم میبرمت ولی چی به من میرسه؟
چشمهای درشتشو درشت تر کرد و گفت: وا مگه چیزی هم باید به تو برسه.
من:پس چی؟ همونجوری مجانی که نمیشه.
سوگند:باشه پرو خان شب بهت اجرتتو میدم.
من:ای شیطون بدو پس اماده شو که بریم .
مثل بچه ها خندید و با ذوق بلند شد.
رفت دم کمد لباسامون شروع به گشتن کرد همون طور که چشمهام بسته بود گفتم:اون بنفش رو بپوش سوگند.
romangram.com | @romangram_com