#مرد_نفرین_شده_پارت_44
چشمم لحضه ای به سهراب افتاد وای خدا من سرش کاملا به سمت ما برگشته بود و با چشمهای که ازش خون میچکید به ما خیره خیره نگاه میکرد...
بعداز دیدن سهراب با اون هیبت وحشناک دیگه نفهمیدم چی شد و بیهوش شدم....
***** **** **** ***** ***** ***
با زمزمه های عجیبی که میشنیدم چشمهام و باز کردم.
با حیرت به اطرافم زل زدم، چه جای عجیبی بود.
یه سالن خیلی بزرگ و متروک که دیوارهاش کاملا ریخته بود و به هرجا چشم می چرخوندم
تار انکبوت به چشم میخورد...
از روی زمین بلند شدم، همه جا بدنم خشک شده بود و باعث شد نالم
به هوا بره. سرم تیر کشید و دستم رو به سرم فشار دادم، وای خدا اینجا دیگه کدوم جهنم دره ای بود.
لحضه ای حالم بد شد و تمام محتویات معدم رو خالی کردم.
دستم رو روی معدم گذاشتم و روی فرش کهنه و پاره پوره زانو زدم.
حالم به شدت بد بود و تازه چهره های دلخراش اون ها رو به یاد اورده بودم و چهرشون لحضه ای از مقابل چشمهام کنار نمی رفت...
داد زدم:خدایااا نجاتم بده.
اشکهام قطره قطره روی زمین می ریخت.
دلم برای روز های خوش و اروم قدیم تنگ شده بود. چرا من از این کابوس وحشتناک بیدار نمیشدم چرا تموم نمی شد؟
اول که اون مرد الان هم سه تای دیگه.
این ها چه موجوداتی بودن؟ حس می کردم دارم خل میشم.
جیغ دیگه ای زدم:بیاید بیرون حروم زاده ها بیاید دیگه.
صدام درون سالن بزرگ و متروکه پیچید.
بلند شدم، من با این از این جهنم دره که پره جن و ارواح بود خلاص میشدم...
به طرف جلو قدمی برداشتم که خرناسی که از پشت به گوشم رسید سر جام میخکوبم کرد.
با شک و ترید و خیلی اهسته به عقب برگشتم، همون بود کابوس شب هام.
دیگه ازش نمی ترسیدم این مرد با صورت خون و الود و زخمی دیگه من رو نمی ترسوند.
قدمی به سمتش برداشتم و رو به اون که با غضب به من خیره شده بود و خرناس می کشید
با جیغ گفتم:چی از جون میخوای عوضی؟ هان؟ اصلا تو چی هستی؟
romangram.com | @romangram_com