#مرد_نفرین_شده_پارت_43
این حرف و زد و سرش رو تو کیفش کرد و گوشیش رو در اورد و منتظر بهم چشم دوخت.
خواستم شمارم رو بگم که یادم افتاد گوشیم و گم کردم. ای وایی گفتم و به پیشونیم کوبوندم.
هدی:چیشدی؟
میدونستم اگه حالا بگم گوشی ندارم باور نمیکنه و فکر میکنه که برای ندادن شمارم دارم بهونه میارم.
اخر هم تصمیم گرفتم که شماره ی خونه مون رو بدم خطی که به طور عجیب و شگفت انگیزی روز بد شدن حال مادرم خراب شده بود و بعد هم که به خونه رفتم و اون روح و دیده بودم
بعد از چند ساعت دوباره تلفن درست شده بود...
با لحن نامطمعنی شماره ی خونه رو دادم و اون با تعجب پرسید:یعنی تو گوشی نداری؟ با هم اس بازی کنیم؟
با لحن شرمنده ای گفتم:ببخش گوشیم و دزدیدن وقت نکردم برم گوشی بخرم.
خندید و گفت:چه خوب پس باهم میریم برات یه گوشی میخریم باشه؟
روم نشد که بگم فعلا پول ندارم واسه این چیزا پس فقط سری به نشونه تایید تکون دادم.
من:خب خیلی زحمتتون دادم من دیگه.
رفع زحمت کنم.
همزمان هم سهراب و هم هادی پقی زدن زیر خنده و من و هادی هم با . تعجب به اونا زل زده بودیم که ببینیم برای چی میخندن.
بعد از اینکه خوب خنده هاشون و کردن، هدی با چهره ی شیطونش به من و هادی اشاره کرد و رو به من گفت:عزیزم ناراحت نشو یه جریانی داره این خنده ی ما، بعدا برات تعریف میکنم.
سری تکون دادم و هادی هم با طلبکاری رو کرد به هدی و گفت:چه جریانی که من ازش خبر ندارم هان؟؟؟
هدی دستش رو به معنای برو بابا تکون داد و بی توجه به قیافه ی برزخی هادی در ماشین و باز کرد و بهم اشاره کرد برم داخل. با خنده روی صندلی نشستم ، من چقدر پرو بودما هه.
هدی هم بلافاصله بعد از من بدون اینکه توجهی به غر غر های هادی بکنه بغل دستم نشست.
کامل بهم چسبید و بعد هم در کمال تعجب هادی اومد و کنارش نشست، با تعجب به اونا زل زدم.
سهراب هم پشت فرمون نشست و ماشین رو به سرعت راه انداخت.
بعداز دو ثانیه چهره ی زیبای هدی وهادی عوض شد و به کریه ترین موجودات تبدیل شدن.
خودم و به در چسبوندم و جیغ بلندی کشیدم.
دستم رو روی قلبم گذاشتم وبا چشمهایی که از ترس گشاد شده بود به صورت هدی که یه تیکه از صورتش کاملا نابود شده بود و تیکه های پوست و گوشت ازش آویزون شده بود دلم رو ریش میکرد. خیره شدم...
زبونم بند اومده بود و به جز صداهایی نا مفهوم چیزی از دهانم خارج نمی شد.
کوبش قلبم و به وضوح میشنیدم.
romangram.com | @romangram_com