#مرد_نفرین_شده_پارت_41
کیفم رو از روی زمین برداشتم و مشغول تکوندن خاکی که روش نشسته بود شدم.
سرم پایین بود و مشغول بودم که با دستمالی که جلوی صورتم قرار گرفت به شخصی که اون دستمال و جلوم گرفته بود نگاهی انداختم همون پسری بود که همراه هادی بود و به نسبت اون قیافش مظلوم تر بود ..
دستمال و گرفتم و فقط به نشونه ی تشکر سرم رو تکون دادم...
خون رو پاک کردم و دستمال خونی رو تو کیفم انداختم تا بعدا بندازمش تو آشغالی.
با صدای دختره به سمتش برگشتم و بهش چشم دوختم.
_:گلم واقعا متاسفم این داداش من خیلی بی اعصابه و وقتی هم خون جلوی چشمهاش و میگیره دیگه هیچی حالیش نمیشه تو ببخش.
لبخند زدم:منم متاسفم که تو گوش ایشون، با سر به هادی اشاره کردم و ادامه دادم:زدم. بالاخره ایشون هم تلافی کردن دیگه. هرچی عوض داره گله نداره.
هادی با لبخندی خجل گفت:خواهش میکنم دیگه شرمنده نکنین.
حرفی نزدم و فقط سرم رو تکون دادم...
بعد از مکثی رو به سه نفرشون که ردیف کنار هم ایستاده بودن و با نگرانی بهم خیره شده بودن کردم و گفتم:حالم خوبه بابا نگران نباشید. و خب من هم دیگه برم خونه. از آشنایی باهاتون خوشحال شدم خداحافظ.
دختر:چی چیو خداحافظ؟؟ ما تا جبران اون مشت ناحقی رو که خوردی و نکردیم ولت نمیکنیم.
بعد بدون اینکه منتظر جواب من بمونه دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند. تو دلم گفتم عجب دختر پرویی ها هه یکی نبود همین حرف رو به خودم بزنه....
نفسش رو اه مانند بیرون داد و دوباره گفت:خب حالا وقته مراسم معارفه است. من هدی ام و ایشون هم داداش بداخلاق من هادی. و حالا میرسیم به ایشون، پسر عموی کوچولوی بنده سهراب.
سهراب رو به هدی معترض گفت:هوی کوچولو خودتیا.
هدی:باشه بابا بزرگ نخورم من و.
رو به من که با تعجب به بحثشون نگاه میکردم گفت:اسم تو چیه اجی؟
دختر خون گرمی بود و از این که اجی صدام کرده بود خوشحال شدم. به نظر دختر خوبی میومد.
دستم رو به سمتش دراز کردم و باهاش دست دادم:هورام هستم. خوشبختم.
لبخند زیبایی زد:چه اسم قشنگی داری فداتشم.
من:اسم تو هم قشنگه گلم.
با شیطنت گفت:خودم میدونستم اجی.
خندیدم و هیچ چیز نگفتم.
همچنان به دنبالش کشیده می شدم و هادی و سهراب هم موش شده و ساکت پشت ما میومدن. نه به اون برخورد اول که نزدیک بود دماغ خوشگلم بشکنه نه به الان که حتی زبونشون هم نمیچرخید به اومدن من باهاشون اعتراضی بکنن.
به پرشیای مشکی رسیدیم. هادی سمت راننده و سهراب هم سریع رفت و بغل دستش نشست.
romangram.com | @romangram_com