#مرد_نفرین_شده_پارت_40
روی نیمکت پارک نشستم و به ادمایی که بعضیاشون خوشحال و بعضیاشون هم با چهره ای غم زده پارک و طی میکردن خیره شدم.
از فکرم گذشت این ادما هم مثل من این حوادث عجیب و غریب رو پشت سر گذاشتن؟؟ دوست داشتم برم و تک تک ازشون بپرسم:شما هم بهترین دوستتون تو چند ثانیه دود شده و به هوا رفته؟؟ یا اینکه مادرتون تو خونه ی خودش گم شده؟؟
خیلی مضحک بود و هنوزم که هنوزه حتی با لمس شدنم توسط اون موجود فکر میکردم خوابم یه خواب که مادرم بعداز چند وقت بیدارم میکنه و میگه هورام جان عزیزمادر داشتی کابوس میدیدی .
پس چرا بیدارم نمی کرد؟؟ چرا خدا؟
پوفی کشیدم و سرم و به طرف دو جوون که پشت سر دختری راه میرفتن و معلوم نبود چی زیر گوشش پچ پچ میکنن، چرخوندم و مشغول دید زدن شدم . دوست داشتم برای چند لحضه هم که شده از همه ی مشکلاتم دور بشم.
به چهره ی دختره دقیق شدم حالت چهرش نشون میداد که خیلی ناراحت و
عصبیه و همش هم دستش رو تو هوا تکون میداد و سعی داشت چیزی رو به اون دوتا پسر جوان حالی کنه.
پسری که چهار شونه و قدبلندتر از اون یکی بود دست دختر و گرفت و اون و به سمت خودش کشید.
دیگه نتونستم تحمل کنم و با قدمای تند به سمت اونا رفتم.
فکر کردن میتونن یه دختر تنها رو اذیت کنن؟ هه کور خوندن.
بهشون رسیدم و بدون اینکه متوجه باشم چه غلطی دارم میکنم محکم به صورت پسر سیلی زدم.
پسر دست دختر رو ول کرد وبا بهت دست روی صورتش گذاشت و به من خیره شد.
اب دهنم و قورت دادم و سینه سپر کردم.
من:هوی یارو فکر کردی داری چه غلطی میکنی.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و من نتونستم عکس العملی از خودم نشون بدم پسر جوان مشتش و بالا اورد، نعره ای زد و تو صورتم کوبوند،
چشمهام سیاهی رفت، ناله ای کردم و نتونستم تعالم و حفظ کنم و روی زمین افتادم...
دختر جیغی زد و پسری که همراهشون بود با ناباوری گفت:چیکار کردی پسر؟؟؟
پلکام که انگاری بهم چسبیده بودن. دستم رو بالا اوردنم رو صورتم.گذاشتم، حس خیسی که رو دستم نشست فهمیدم که دهانم خون اومده دستم رو جلوی صورتم گذاشتم و به خون زل زدم،
دختر ه با گریه به سمتم اومد و دستم رو گرفت.
دختر:عزیزم خوبی؟؟
منتظر جواب من نموند و رو به اون پسر که من و زد کرد و با جیغ گفت:هادی ببین چه غلطی کردی؟؟
دست دختر رو که میلرزید گرفتم و گفتم:نگران نباش چیزیم نشده خانمی...
دختر:مطمعنی گلم؟؟ پاشو عزیزم پاشو.
به کمک دختر بلند شدم و با نفرت به اون پسر که هادی صدازده شده بود نگاه کردم.
با چشمهای شرم زده نیم نگاهی بهم انداخت و بعد دوباره سرش رو پایین انداخت.
romangram.com | @romangram_com