#مرد_نفرین_شده_پارت_38

مامان چنگی به گونه اش انداخت و گفت:اای وای مادر راست میگه شایان؟ تو توهم زدی؟

دندونام و روهم فشار دادم و با غضب گفتم:نخیرم توهم نزدم.

این رو گفتم و اشاره ای به جریان صورتم کردم.

مامان:یعنی چی؟ من که سر در نمیارم.

اومدم چیزی بگم که شایان امون نداد و گفت:مامان جان میگم من هیچی ندیدم شما میگی چیزی سر در نمیاری؟؟

من که میگم این خانم باید به یه دکتری چیزی بره. یعنی فقط این اون مردی که ازش حرف میزنه رو میبینه؟؟ اگه واقعی بود خب حتما من هم می دیدم دیگه. اشتباه میکنم بگو اشتباه میکنی.

نگاه عاقل اندر سفیهه ای به شایان انداختم و قبل از این که چیزی بگم دوباره اون مرد ظاهر شد.

نمیدونم چه شکلی شده بودم که شایان پقی زد زیر خنده و به مامان که دوباره گرم فیلم دیدن بود اشاره کرد که من و نگاه کنه.

بی توجه به این که مامان و شایان اون رو نمیبینن رو به اون مرد که حالا به یقین رسیده بودم یا جن یا روح کردم و با تته پته گفتم:چی از جون من میخوای اشغال.

اشغال و فریاد کشیدم و سعی کردم نگاهم به مامان و شایان که با چشمهای گشاده شده از حیرت به این نمایشی که من راه انداخته بودم نیوفته.

با صدایی که رعب و وحشت رو تو جونم مینداخت گفت:جونت و میخوام.

این حرفو زد و بعداز اینکه پوزخندی زد ناپدید شد و من و ترس بیشتری باقی گذاشت.

بعداز شنیدن حرفش که بیشتر به یه تهدید خاموش شبیه بود نفهمیدم چیشد و بیهوش شدم.

**** **** ***** ***** **** *****

با زمزمه هایی که می شنیدم چشمهام کاملا باز شد و شوکه به چشمهای سرخی که تو فاصله ی یک سانتی با نگاه خشمگین بهم زل زده بود خیره شدم.

داشتم یه سکته ی کامل و میزدم که با احساس خفگی دستم رو روی دستاش که دور گردنم پیچیده شده بود و با تمام قدرت فشار میداد گذاشتم و سعی کردم انگشتش و باز کنم که فشار دستش رو بیشتر کرد.

دیوونه وار تکون میخوردم و جیغ میزدم تا کسی نجاتم بده اما خونه تو سکوت مطلق فرو رفته بود و انگار که سالیان ساله تو این خونه کسی زندگی نمیکرده.

با اون همه فشاری که به گلوم وارد میکرد هنوز زنده بودم و این برای خودمم جای شگفتی و تجب زیادی داشت.

با دقت به خونه نگاه کردم که انگار اصلا خونه ی خودمون نبود مثل یه جای متروکه بود....

بعد از چند ثانیه تمام چیز های که دیدم ناپدید شد و جاش رو به یه جا خیلی نورانی و زیبا داد.

با بهت بلند شدم. دیگه اون نبود و فقط من بودم و یه خونه ی بزرگ و معرکه....

همه چیز رویایی بود و من حس میکردم دارم دیوونه میشم.

با تردید قدمی به جلو گذاشتم و با چشمهایی درشت به درو دیوار خونه زل زدم.

خیلی زیبا بود، تا به حال قشنگ تر از این خونه ندیده بودم.در اصل اسم خونه رو نمی شد روش گذاشت باید میگفتم تا به حال قشنگ تر از این قصر ندیده بودم.

اولش که داشتم از ترس و وحشت میمیردم. اما الان دوست نداشتم حتی لحظه ای پلک بزنم و دیدن این قصر رو از دست بدم.

romangram.com | @romangram_com