#مرد_نفرین_شده_پارت_37


شایان:جو ندم؟؟ اگه صدای لرزون خودتو میشنیدی بازهم این حرف رو میزدی؟

من:حالا چی شده مگه؟ خب بالاخره ترسیدم ، تو افکار خودم بودم که یهو تو پیدات شد.

دستم و کشید و گفت:باشه حالا بیا بریم خونه. اونجا بقیه بحثمون و ادامه میدیم.

لنگ لنگون دنبالش کشیده شدم.

خواستم چیزی بگم ولی بعد منصرف شدم، این خان داداش ما تا نفهمه اون مزاحم خیالی کیه؟ ول نمیکنه.

دم در خونه بودیم که با دیدن شخصی که بالای پشت بوم بود بهت زده شدم.

حتی از این فاصله هم میتونستم تشخیص بدم که همون مردیه که بهم این زخم یادگاریه تو صورتم و داد.

دستام شروع به لرزیدن کرد و قلبمم داشت از جاش در میومد.

میتونستم حس کنم که به من زل زده و این بیشتر باعث تشویشم می شد.

شایان متعجب از اینکه من چرا یک دفعه ایستادم بهم خیره شد و گفت:چیشد بیا دیگه.

ولی من لال شده بودم و هیچی از دهنم در نمیومد.

یا خدا، چرا این جوری بهم نگاه میکرد.

به هر سختی که بود زبونم راه افتاد و عصبی به پیراهن شایان چنگ انداختم.

من:اونجا رو نگاه کن ش.ا.یان.

به سمتی که با دستم نشون میدادم نگاهی انداخت و با تعجب گفت:چیه مگه؟ چیزی اونجا نیست.

ولی من میدیدمش و اینکه شایان میگفت اون و نمیبینه بیشتر به نگرانیم دامن میزد.

با ترس بیشتری گفتم :تو رو خدا شایان بیشتر دقت کن تو اون مرد رو روی پشت بوم نمیبینی؟؟؟

با نگرانی نگاه دقیقی به صورت رنگ پریدم انداخت و بدون اینکه چیزی بگه من و به داخل خونه کشوند.

پاهام و روی زمین میکشیدم و دوست نداشتم برم تو خونه، حس میکردم اون همه جا هست، همه جا بامن.

با التماس گفتم:نه نه من نمیام.

شایان:دیگه داری نگرانم میکنیا. بیا ببینم چیشده.

مجبوری رفتم تو که مامان به استقبالمون اومد. و این شایان خیر ندیده هنوز عرقش خشک نشده همه چیز رو کف دست مامان گذاشت.

حالم بهترشده بود و چپ چپ به شایان نگاه میکردم.

خجالت نمیکشید با این سن هنوز نمیتونست تو دلش چیزی نگه داره و همه چیز سریع به مامان اطلاع میداد.


romangram.com | @romangram_com