#مرد_نفرین_شده_پارت_29


با دستای لرزونم

دستمالم و از کیفم دراوردم و روی شونه ی مرد گذاشتم. صورتم از ترس و نگرانی جمع شد ولی چاره ی دیگه نداشتم من باید ازاین ماشین لعنتی بیرون میومدم تا ابد که نمیتونستم تو ماشین بمونم.

با هر زوری که بود کمی مردو جابه جا کردم و قفل و زدم.

در و با عجله باز کردم و خواستم و از ماشین پیاده بشم و بدوم که یاد دستمال افتادم که روی شونه ی راننده جاش گذاشتم.

به خاطر حواس پرتیم محکم روی پیشونیم کوبوندم و دوباره برگشتم و دستمالو برداشتم، سعی میکردم به چشمهای بازه مرد توجهی نکنم اما بازهم نگاهم به چشمهاش میوفتاد و بیشتر وحشت زده میشدم.

یک لحضه هم صورت خونیه اون روح از جلوی چشمهام دور نمیشد. ولی باید عجله میکردم.

ممکن بود یکی سر برسه.

دستمال و مچاله کردم و تو کیفم چپوندمش.

در ماشین محکم کوبیدم که صدای بلندش باعث شد با ترس بپرم.

وای خدا هرصدایی که میشنیدم باعث می شد تا مرز سکته کردن و مرگ برم. ولی وقت ترسیدن نبود باید خودم و از این مهلکه نجات میدادم....

دویدم و خودم و به سر کوچه رسوندم، هوا تاریک شده بود و پرنده ام پر نمیزد. این باعث ترس بیشتر من می شد.

یا خدا چرا همه چی قمر در عقرب شده بود.

کیفم رو روی شونم جابه جا کردم با بردن اسم خدا توی پیاده رو شروع کردم به دویدن.

میترسیدم حتی برگردم و پشت سرم نگاه بندازم چون حضور اون روح و پیشم حس میکردم....

***** ****** * ** ***** ******





نگاهی به ساعتم انداختم، ساعت 8 بود و من هنوز تو خیابون سرگردون بودم.

فکرم تازه به سمت حرف اون روح کشیده شد گفته بود که به خونه ی زهرا اینا نرم اخه چرا؟ چرا نباید برم و این خبر و بهشون بدم.

یه طرف مردن زهرا یه طرف گمشدن مادرم، کشته شدن راننده و ....

همه چی قاطی شده بود و منم دست تنها نمیتونستم کاری کنم و حتما باید به خانواده ی زهرا خبر میدادم بلکه اونا یه کمکی بهم بکنن.و منو نجات بدن.

تنها آشناهایی که داشتم همونا بودن چون پدرم وقتی با مادرم ازدواج کرد هیچکس از اون طرف راضی نبود و پدرمو طرد کردن، مامانمم که فقط یه پدر پیر داشت که چند سال بعداز ازدواج اون ها فوت شده بود.

من به جز مادر پدر زهرا هیچکس و نداشتم تا دردمو بهشون بگم.

تصمیمم و گرفتم اگه اون روح ادم خوبی بود راننده رو نمیکشت و من هم میتونستم به حرفش اعتماد کنم و بگم که حتما یه چیزی میدونه که میگه اونجا نرو ولی چه بسا که گم شدن مادرمم زیر سر این روح بود و شاید اگه من به اونها خبر نمیدادم اتفاق بدتری هم میوفتاد.


romangram.com | @romangram_com