#مرد_نفرین_شده_پارت_30
این دفعه تاکسی سوار شدم و ادرس دادم و خداروشکر بدون هیچ دردسری بعداز یک ساعت به خونشون رسیدم. استرس داشتم و همش ناخونم میجوییدم.
سری تکون دادم و دل و به دریا زدم، تا کی میخواستم دم در وایسم و به نمای خونه خیره بشم.
دستم و روی زنگ گذاشتم و فشار دادم.
چون آیفون تصویری بود کمی عقب رفتم که منو ببینن و در و بازکنن، که همین هم شد،
در بعداز چند دقیقه با صدای تیکی باز شد.
با تردید جلو رفتم و وارد خونه شدم.
با دیدن مادر زهرا پروین خانم حیرت کردم، وضعش افتضاح بود اون زنی که همیشه به خودش میرسید و حتی اگه صبح زودهم سرزده به خونشون میرفتی ارایش کرده و شیک جلوت حاضر میشد،الان با قیافه ای رنگ پریده و بی روح، چشمهایی که انگار مردن و با نگاهی پر نفرت بهم زل زده بود.
دلیل نفرت نگاهش و واقعا نمیتونستم درک کنم. چرا چشمهاش پر از نفرت بود،
نفرت و یه خشمی که سعی داشت از من پنهونش کنه، اما چرا؟
من که کار اشتباهی مرتکب نشده بودم.
قدمی به سمتم برداشت و با انزجار گفت:دختره ی کثافت چطوری روت شده بیای اینجا هان.
هان و داد و زد من از ترس قدمی به عقب برداشتم.
موهای اشفته اشو از روی صورتش کنار زد و گفت:الان زنگ میزنم پلیس بیاد توی آشغال و ببرن قاتل کثیف.
چشمهام نزدیک بود از حدقه بیرون بزنه، پروین خانم به من گفت قاتل ؟؟ یعنی چی؟
با تته پته گفتم:چی؟ قاتل؟
با نفرت صورتشو جمع کرد و به سرعت سمت من اومد قبل از اینکه بفهمم چی به چیه، تو صورتم تف انداخت و مچ دستم و محکم گرفت و نذاشت بیشتر از این عقب برم.
پروین خانم:کجا میخوای فرار. کنی؟؟ فکر کردی من میذارم قاتل زهرام قصر در بره کور خوندی اشغال.
با حرفش سکته رو زدم، چی؟ قاتل زهرا؟
سعی کردم. توضیح بدم که من بیگناهم اما سیلی محکم پروین خانم فرصت توجیح بیشتر و از من گرفت.
دستم از دستش رها شده بود و حالا بود که به این نتیجه رسیده بودم که حرف اون روح به نفع من بوده نه به ضررم.
به در باز نگاهی انداختم و تصمیمم و گرفتم از در به سرعت بیرون رفتم وسعی کردم گوشم رو داد های پروین خانم که پشتم اسممو صدا میزد و فوش های رکیکی بارم میکرد ببندم. ولی حرفاش جیگرم و میسوزوند، چی فکر میکردم و چی شد هه.
بعداز اینکه مطمعن شدم مادر زهرا دنبالم نیست با درد رو زانو خم شدم و دوباره چشمه ی اشکم چوشید، چرا اینجوری شد
چرا همه چی بعداز اون مهمونی از اون رو به اون رو شده بود. با درد روی زمین سرد نشستم. دیگه فکرم به جایی قد نمیداد و نمیدونستم دیگه چیکارباید بکنم.
ترسِ مبهمی تو وجودم سرازیر شد، اگه اون روح بخاطر اینکه حرفش رو گوش ندادم بخواد منم بکشه چی؟؟ تنهای تنها چیکار میکردم. وای خدای بزرگ کمکم کن.
نمیتونستم جلوی اشکم و بگیرم .
romangram.com | @romangram_com