#مرد_نفرین_شده_پارت_27
با دیدن کلید و پول خداراشکری زیر ل*ب گفتم و به سرعت از خونه خارج شدم.
سر کوچه رسیدم همان دقیقه هم ماشینی از دور رو دیدم و دستم رو بالا اوردم.
گلوم خشک شده بود و اون حال عجیب هم دست از سرم برنمیداشت.
ماشین جلوم ترمز کرد و من با خودم گفتم بیخیال که اتوموبیل شخصیه جون مادرم مهم تر از این عقاید مسخره و قدیمیه منه.....
در عقب و باز کردم و رو صندلی نشستم. به راننده که اصلا نگاهی ننداختم انقدر فکرم درگیر بود که حال و حوصله این چیزا که عادتم بود که همیشه قیافه ادما رو تجزیه و تحلیل کنمم نداشتم.
با یاد اوردن ناپدید شدن عجیب مادرم چشمه ی اشکم چوشید. واقعا نمیدونستم این همه اشک و از کجا اوردم ولی سکته نکرده بودم خیلی بود وجای شکر داشت...
مرد راننده سلام داد و ماشین و به حرکت دراورد.
جوابی ندادم و با چشمهای اشکی به بیرون خیره شدم.
تازه فکرم به این سمت کشیده شد که من برم و به پلیس چی بگم؟؟؟ بگم مامانمو یه روح دزدیده ؟اصلا با عقل جور در نمیومد و اگه این داستان رو تعریف میکردم، حتما میفرستادنم تیمارستان. تصمیم گرفتم خودم این مسئله رو حل کنم یعنی راه دیگه ای نداشتم.
تو افکارم غرق بودم و اصلا حواسم نبود که به راننده ادرس ندادم، نفسم و با صدا بیرون فرستادم و از تو اینه ی جلو به راننده خیره شدم.
من:اقا مسیرتون به پیروزی میخوره؟
از تو اینه نگاه مرموزی بهم انداخت و با صدای ارومی جوابم رو داد:البته که میخوره شما هرجا امر کنی من میمیرمت خانمی.
احساس بدی نسبت به مرد پیدا کردم طرز نگاهش و لحن حرف زدنش حالم رو بد کرده بود و یه چیزی ته قلبم بهم هشدار میداد که از ماشین پیاده شم.
به زبون اوردم:نه نمیخواد همینجا پیاده میشم.
بدون اینکه به حرفم توجه کنه فرمون و چرخوند و سرعت ماشین و زیاد تر کرد.
بی ربط به حرفی که زدم گفت:کی اشکتو در اورده برم پدرشو در بیارم.
من:بهت گفتم نگه دار.
نیم نگاهی از تو آینه بهم انداخت و با صدایی که خنده در اون مشخص بود گفت:منم بهت گفتم که میرسونمت، و دیگه حرفی نباشه.
با ترس به مسیری که اشتباه میرفت خیره شدم.
کاش که از اول سوار نمی شدم ولی الان دیگه فقط افسوس خوردن نبود و تا دیر نشده باید کاری میکردم. کامل فهمیده بودم قصدش چیه و میخواد چه غلطی بکنه.
تو یه حرکت سریع تو موهاش چنگ انداختم و موهاشو با تمام قدرت کشیدم.
نعره ای زد و زد روی ترمز از فرصت استفاده کردم و خواستم که در ماشین باز کنم که قفل مرکزی و زد.
با بهت به در نگاه کردم که هیچی نبود تا بتونم باهاش در و باز کنم و معلوم بود خود یارو کنده. پس بایه کثافت طرف بودم.
تازه اونجا بود که متوجه دودی بودن شیشه های ماشین شدم. استیصال تمام وجودم و گرفته بود و به این همه بدبیاری لعنت فرستادم.
romangram.com | @romangram_com