#مرد_نفرین_شده_پارت_20
به دستام که میلرزیدن زل زدم.
حس میکردم یه اتفاق شوم رو.
اخه چطوری ممکن بود زهرا با من خوب بود ولی یک دفعه ای تو زمان کمی از این رو به اون رو.شده بود و باعث شده بود من زنده بمونم....
پا تند کردم و به هرکی که سر راهم بود تنه میزدم. سعی میکردم به غر هایی که میزدن توجه نکنم. الان چیزهای مهم تری وجود داشت تا عذر خواهی کردن من از ادمای این بیمارستان.
حالا دوباره گریم گرفته بود و تو این فکر بودم که چطوری به خانواده ی زهرا این خبرو بدم؟ اصلا چی بهشون بگم؟
نفس نفس میزدم و تقریبا داشتم میدوییدم که پرستار جلومو گرفت.
آشفته نگاهی بهش انداختم و منتظر شدم حرفی بزنه.
پرستار:شما رو اورده بودن اینجا درسته بعد شما داری کجا میری هنوز مرخص نشده؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خب من الان حالم خوبه وشرمنده منو اینجا کی اورد؟ کیفم هم نمیدونین کجاست؟
سری تکون داد گفت:خداروشکر که خوبین ولی باید پول بیمارستان و بدین بعد برین. و شما رو یه اقایی اوردن و من از کیف شما خبر ندارم.
حرصم گرفت پرستاره نفهم من بدون کیف پول رو میدادم اخه.
نمیدونم چرا ولی با فکر احمقانه ای که ناگهانی به ذهنم زد، از حواس پرتی پرستاره استفاده کردم و از بغل دستش به سرعت رد شدم و شروع به دویدن کردم و سعی کردم گوشم رو روی صدا زدن های پرستار که خانم خانم میگفت ببندم.به همه تنه میزدم و چند دفعه هم نزدیک بود کله پا بشم.
خدا باهام یار بود که هیچ نگهبانی نبود و البته جزو تعجبات بود.
از در بیمارستان که بیرون زدم نفسی برام نمونده بود. کمی از بیمارستان فاصله گرفتم و دوباره ایستادم.
سینم به شدت بالا و پایین میشد.
چند دقیقه گذشت که حالم جا اومد و اروم شروع کردم به قدم زدن.
تو مغزم پر فکر های جور واجور بود و از همه بدتر کیفمم معلوم نبود کجا گم و گور شده و پولی هم نداشتم که ماشین به خونه برم و مامان بدبختم و که میدونستم تا الان فکرش هزار راه رفته رو از نگرانی در بیارم.
چند دقیقه کنار ایستگاه اتوبوس مکث کردم و بعد فکری تو ذهنم جرقه زد.
فقط خدا خدا میکردم که اشتباه فکر نکرده باشم وگرنه باید کل راه رو پیاده گز میکردم و میدونستمم نمیتونم این همه را رو پیاده برم.
دستم رو تو جیب شلوارم کردم و وقتی که دستم به اسکناس توی جیبم خورد خدارو شکر کردم که صدامو شنیده اسکناس ده تومنی ر و بیرون کشیدم و اهی از سر آسودگی کشیدم.
**** ***** ****** ***
از توی تاکسی پیاده شدم و به نمای خونمون زل زدم، یه حس و حال عجیبی داشتم. خواستم کلید در بیارم و در و باز کنم که تازه یادم افتاد کیفم همراهم نیست، لعنتی شانس منه این کیف کوفتی من کدوم گوری گم شد.
سری تکون دادم چاره ای جز اینکه
در بزنم و مامان مریض احوالم با اون حال بدش بیاد در و بروم باز کن نداشت. پوفی کشیدم و از روی ناچاری دوبار به در کوبیدم.
میدونستم باید منتظر باشم تا مامان پاشه و در باز بکنه. و همینطور هم شد.
romangram.com | @romangram_com