#مرد_نفرین_شده_پارت_19


ظاهرا بیمارستان بود اما هرچی فکر میکردم نمیدونستم به چه دلیلی اینجام. بعد از چند دقیقه تازه یادم اومد همه چیز رو اتفاقات دیشب و دعوام با زهرا،با اعصبانیت بیرون اومدنم از اون خونه ی لعنتی و در اخر منفجر شدنش.

تازه تا عمق فاجعه رو داشتم حس میکردم.

به گریه افتادم. حس میکردم تا دیوونگی خیلی کم فاصله دارم.

عذاب وجدان داشت خفم میکرد

چرا زهرا رو اونجا ول کردم و تنهایی اومدم بیرون. اخه چرا همچین کارِ احمقانه ای ازم سر زد.

نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد:11و نیم بود درست همون ساعتی که اون اتفاق شوم افتاده بود.

اشک روی گونم و پاک کردم و تازه متوجه تخت بغلی شدم.

یه خانم مسن بود که با نگاهی عجیب به من خیره شده بود.

منم ناخوداگاه تو چشمهاش خیره شدم که با صدای دلهره اوری که باعث شد قلبم تو دهنم بیاد گفت: تو هم می میمیری بزودی تو هم می میمیری.

چشمهام درشت شد و به اون که حالا به رو به روش با حالتی عجیب زل زده بود خیره شدم.

منظورش

چی بود که منم می میرم؟ حرفش برام هزار تا معنا داشت و تا سکته کردن فاصله ای نداشتم.

دست پاچه دنبال زنگ میگشتم تا پرستارو خبر کنم، ولی هرچی بیشتر میگشتم کم تر به نتیجه می رسیدم.

ناخنم و به دندون گرفتم و شروع کردم به خوردن و گریمم دیگه بند اومده بودو بیشتر شوکه بودم.

یا خدا پس این زنگ لعنتی کجاست؟؟؟

از خیر پیدا کردنش گذشتم و با عجله از روی تخت پایین اومدم.

کیفمم که معلوم نبود کدوم گوریه؟ اصلا من و کی به این بیمارستان کوفتی که بیشترشبیه تیمارستان بود اورده؟

دوباره اون زن بهم خیره شده بود و انگار که با نگاهش داشت باهام حرف میزد. و بهم میگفت که تو هم به زودی می میمیری.

حس عجیب و تازه ای داشتم یه حس خاص.

چشم تو چشم اون زن عجیب عقب عقب رفتم تا اینکه به در برخورد کردم. نمی تونستم نگاهش نکنم واقعا دست خودم نبود. صدا از بیرون اتاق میومد اما انگار فقط من و اون توی این اتاق بودیم و با چشم داشتیم با هم حرف میزدیم.

دستگیره ی در و پایین کشیدم و با قلبی کوبشش بیشتر شده بود از اتاق بیرون زدم و نفس عمیقی کشیدم. انگار تازه داشت هوا بهم میرسید.

نفس های بلند میکشیدم واقعا تو ی اون اتاق پیش اون زن وحشتناک هوا برای نفس کشیدن نبود.

راه میرفتم ولی انگار توی هوا بودم، همش ذهنم تو این مسئله می چرخید که چرا زهرا یدفعه ای قاطی کرده بود و باعث شده بود من قبل از منفجر شدن خونه از خونه بیرون بزنم؟

به نظرم همه چیز به هم مرتبط بود، ولی نمی دونستم چطوری؟


romangram.com | @romangram_com