#مرد_نفرین_شده_پارت_16
دیگه بهش نگاه نکردم و به سرعت به سمت رختکن رفتم.
حالم واقعا دیگه داشت بد میشد، لباسامو با عجله عوض کردم و از رختکن بیرون اومدم، به حد مرگ از زهرا ناراحت شده بودم هه فکر نمیکردم بهترین دوستم اینجوری سنگ رو یخم کنه.
بدون این که به زهرا نگاهی بندازم از در بیرون زدم.
چی فکر میکردم چیشد. خواستم یک ذره از اتفاقات و مشکلات زندگی خلاص بشم و اروم بگیرم ولی با این اتفاق اخر مهمونی ، حالم بدتر از پیش گرفته شد.
نگاهی به اسمون تیره و تار بهمن ماه انداختم. کلافه بودم گوشیم و بر داشتم و نگاهی به ساعت انداختم، ساعت نزدیک 11 بود، حالا چیکار میکردم؟ به مامان گفته بودم که شب پیش زهرا ام اما با این اتفاقات باید به خونه برمیگشتم و نمیدونستم چه بهونه ای جور کنم. بگم به چه دلیلی این موقع شب پاشدم اومدم خونه؟
سری از روی تاسف برای خودم تکون دادم و با شونه های خمیده سلانه سلانه به سمت سر خیابون حرکت کردم.
یه لحظه ترس تو دلم نشست این موقع شب تنها بودم از همه مهمتر خلوت هم که بود.
اب دهنم و با صدا قورت دادم و با وحشت به اطرافم چشم دوختم.
رعد و برقی که زد باعث شد از ترس.به هوا بپرم.
و بعد از چند دقیقه هم ریزش بارون.
اخمی کردم و قدمام و تند تر برمیداشتم تا زودتر برسم و یه ماشین گیر بیارم.زیر ل*ب هم همش غر میزدم:اه اخه چه وقته بارون اومدنه موش ابکشیده شدم.
سر خیابون رسیدم و بارون تو همین دقایق کم شدید شده بود انگار که سیل داره میاد.
چشمهام و رو هم گذاشتم تا یذره خونسردیم و به دست بیارم، چون واقعا هم عصبی بودم هم ترسیده بودم.
و از همه مهم تر الان من چطوری ماشین گیرم میومد.
نگاهی به دور و برم انداختم ولی خودمم خوب میدونستم به نتیجه ای نمیرسم اومدنی با زهرا حواسم بود که اینجا آژانسی وجود نداره.
آهی از سر نارضایتی کشیدم و همونجا سر خیابون با کمر خمیده ایستادم.
حدود ده دقیقه بود که زیر بارون ایستاده بودم و محض رضای خدا هم یه ماشین از این جا رد نمیشد.
ای بابایی گفتم و به سرم زد برگردم تو مهمونی تا حداقل یکی از ادمای پولدار و متمدن منو برسونه، چون واقعا فکر دیگه به مغزم خطور نمیکرد و اگر چند دقیقه دیگه اینجا می ایستادم یخ میزدم.
با این فکر به سمت، اون خونه راه افتادم.
خسته بودم خیلی خسته بودم.
یک قدم مونده برسم به خونه که خونه منفجر شد.....
قلبم محکم میکوبید. دستام میلرزید و داشتم سکته میکردم.
یا خدا چشمهام و محکم روی هم فشار دادم و دوباره بازشون کردم. فکر میکردم دارم کابوس میبینم یه کابوس وحشتناک اما متاسفانه همه چیز واقعیت داشت. اون خونه ی بزرگ و ویلایی داشت تو آتیش میسوخت و مردمم ریخته بودن بیرون و به این منظره خیره شده بودن.
یه قدم به عقب برداشتم و با دهانی باز به مردم زل زدم.
سینم از هیجان و ترس به شدت بالا و پایین میشد و تو این فکر بودم که اگه من هم الان توی اون خونه بودم تا الان بی شک جزقاله شده بودم.
romangram.com | @romangram_com