#مرد_نفرین_شده_پارت_15
د از اهنگه خوشم اومد،ولی از طرفی هم دیگه از این همه شلوغی سر درد گرفته بود. دستمو رو سرم گذاشتم و به زهرا زل زدم که داشت اونم سر تکون میداد، حالا اهنگ عوض شده بود و ریتم تند تر شده بود، مخم دیگه داشت سوت میکشید ای بابا چرا تموم نمیکنن این مهمونیو.
دیدم زهرا خیلی تو حس رفته که گفتم بذار از این حالو هوا درش بیارم،نیشمو باز کردم و خیلی ناگهانی و محکم با کف دستم تو کمر ش کوبیدم که با چشمهایی که مثل وزغ شده بود برگشت سمتمو و با قیافه ی حرصیش گفت:دستت قلم بشه ایشالا کمرمو خورد کردی.
معلوم بود خیلی داره جلوی خودشو میگیره تا به قول خودش تو این مهمونی که همه ی با کلاسا و پولدارا دعوتن ابروش نره.
لبخند مسخرمو با سماجت رو لبم نگه داشتم و گفتم:خدا نکنه دست نازنینم قلم بشه. زبونتو گاز بگیر.
بعد جدی شدم و گفتم:دیگه پاشو بر گردیم سرم ترکید.
قیافشو مظلوم کرده و من میدونستم میخواد خرم کنه البته دور از جونا خخ.
من:چیه بنال؟ قیافتو عین گربه ی شرک نکن.
با ناله گفت:تورو خدا عشقمم یه ذره دیگه بمونیم این تن بمیره، این حرف و زد و اروم به گونش کوبید.
خندم گرفته بود ولی سعی کردم جدیتمو حفظ کنم.
من: نه دیگه مامانت تورو سپرده دست من کوچولو،باید زود و سالم برت گردونم.
نگاهی بهم انداخت و برخلاف همیشه چیزی نگفت،داشتم.شاخ درمیوردم واقعا از زهرا بعید بود سکوت کنه، چندلحظه با تعجب بهش خیره شدم و بعد به اون که داشت به کسایی که وسط میرقصیدن نگاه میکرد گفتم:زهرا پاشو بریم.
بدون این که بهم نگاه بکنه گفت:نه من نمیام.
رفتارش برام عجیب بود، یهو قاطی کرد چرا؟
دستمو جلو بردم و رو دستش گذاشتم، دستش یخ بود چرا هوا خیلی گرم بود ولی اون یخ یخ بود،
من:حالت خوبه چرا سردی؟
بازم با سماجت به روبه رو خیره بود و زمزمه مانند گفت:برو به جهنم. ..
چشمهام داشت از حدقه بیرون میزد، به من گفت برم به جهنم؟ واقعا دلیل حرفشو نمیتونستم درک کنم ما باهم به شوخی از این حرفا میزدیم ولی الان معلوم بود کاملا جدیه، بلند شدم و بی توجه به بقیه روبروش قرار گرفتم و با سماجت به چهرش که رنگ پریده شده بود خیره شدم، یه احساس خاصی داشتم حس ترس اب دهنم و قورت دادم وسعی کردم خونسرد باشم.
نمیدونم چرا ولی بی دلیل لرز کردم. یه نیرویی نمیذاشت حرف بزنم و فقط به چهره ی غیر طبیعیه زهرا خیره شده بودم.پلکامو محکم رو هم فشار دادم و با صدایی لرزون گفتم:زهرا پاشو بریم.
انگار هیچکس و هیچ صدایی رو نمیدیدم و نمیشنیدم و زهرا هم انگار که منو نمیدید.دوباره دستمو رو دستش گذاشتم که محکم دستمو پس زد و با خشم بلند شد، با چشمهای غیر طبیعی و خشمگین تو چشمهام خیره شد و با صدایی دو رگه شده از خشم گفت:تنهام بذار کثافت.
هیچ صدایی نمیشنیدم، و کل بدنم چشم شده بوده به رفتار عجیب زهرا نگاه میکردم.
سعی کردم محکم حرف بزنم:هیچ معلوم هست چی میگی.
زهرا:اره من میفهمم چی میگم این تویی که خودت و به نفهمی زدی.
دندوناشو با خشم روی هم فشرد و گفت:برو به درک هورام واسه همیشه.
دیگه نتونستم تحمل کنم صبر من هم حدی داشت.
romangram.com | @romangram_com