#مرد_مجهول_پارت_9
مرد موشکافانه به رویا نگریست و گفت:« بسیار خوب. به رئیس می گم و خبرش رو بهت می دم.»
رویا سرش را تکان داد و دیگر چیزی نگفت.
بعد از رفتن مرد، دوباره به سینی غذا نگاهی انداخت. گرسنه اش بود. مجبور شد چند لقمه ای از آن را بخورد.
نمی دانست چقدر گذشته بود که در باز شد و همان مرد داخل شد.
رو به رویا گفت:« خوب حواست رو جمع کن ببین چی می گم؟ فکر این که بخوای به ما کلک بزنی رو از سرت بیرون کن. مثل بچه ی آدم می ری و اون کتاب رو میاری به اون جایی که بهت می گیم؛ منتهی با اون برگه ی داخلش. سعی کن که فضولی نکنی؛ چون اصلاً به نفعت نیست. فقط حواست باشه که ما تو رو تحت نظر داریم. پس دست از پا خطا نکن. مفهوم شد چی گفتم؟»
رویا سرش را تکان داد. مرد دوباره بیرون رفت. این بار دو مرد دیگر وارد شدند و رویا را چشم بسته از اتاق بیرون بردند.
او را کنار خیابان پیاده کردند و از آن جا دور شدند.
آن مرد گفته بود با او تماس می گیرند. رویا مسیر باقی مانده را سریع طی کرد تا زودتر به خانه شان برسد.
وقتی وارد خانه شد با چهره های نگران و اشک آلود پدر و مادرش و سمانه رو به رو شد. آن ها با دیدن رویا بهت زده به او نگریستند؛ گویی باور نمی کردند که او بازگشته است.
سمانه قبل از همه به خود آمد و با نگرانی گفت:« تو معلوم هست کجایی دختر؟ از دیروز تا حالا مردیم و زنده شدیم. این چه قیافه ایه؟ تا حالا کجا بودی تو؟»
قبل از این که رویا چیزی بگوید، مادرش جلو آمد و او را در آ*غ*و*ش کشید. صدای گریه و هق هق هردو بلند شده بود.
romangram.com | @romangram_com