#مرد_مجهول_پارت_10
مادرش در همان حال گفت:« تو کجا بودی دختر؟ چه بلایی سرت اومده؟»
پدر رویا جلو آمد و جدی پرسید:« بلایی سرت آوردن؟»
رویا لبخند بی حالی زد و گفت:« نه بابا جون. بلایی سرم نیومده. من خوب خوبم. فقط...»
سمانه پرسید:» فقط چی؟»
رویا برای این که به آن ها نشان دهد حالش خوب است، اندکی شوخی چاشنی کلامش کرد و گفت:« چرا عین این بازجوها منو همین طور نگه داشتین و دارین سوال پیچم می کنین؟ بذارین یکم استراحت کنم، حالم جا بیاد، بعد.»
سمانه با حرص گفت:« حرف بزن ببینم.»
این بار مادرش که هنوز بغض داشت، گفت:« رویا بگو کجا بودی تا حالا؟ می دونی از دیروز تا حالا چی به ما گذشته؟»
رویا روی نزدیک ترین مبل نشست و گفت:« می گم براتون؛ ولی قبلش می شه یه لیوان آب به من بدین؟»
***
چهره ی هر سه آن ها پس از تعریف کردن رویا در بهت و نگرانی فرو رفته بود.
سمانه نگران گفت:« حالا می خوای چی کار کنی رویا؟ اونا آدم های خطرناکین. ممکنه بلایی سرت بیارن.»
رویا از جا برخاست و گفت:« اول باید برم ببینم می تونم اون برگه رو پیدا کنم یا نه.»
romangram.com | @romangram_com