#مرد_مجهول_پارت_11
این را گفت و سریع به اتاقش رفت. کتاب هایی را که هفته ی پیش از کتابخانه آورده بود، از کمدش بیرون آورد و با دقت بین صفحاتشان را جستجو کرد.
مشغول بررسی آخرین کتاب بود که ضربه ای به در نواخته شد.
رویا بی حواس گفت:« بفرمایید.»
سمانه در را گشود و داخل شد. کنار رویا نشست و گفت:« پیداش کردی؟»
رویا احساس کرد چیزی بین یکی از صفحات دیده است. چند صفحه به عقب رفت و با دیدن یک برگه ی سفید، اخم هایش در هم رفت.
سمانه متعجب پرسید:« اینه؟»
رویا هر دو طرف کاغذ را با دقت نگریست و گفت:« این آخرین کتاب بود. بین اون یکی ها چیزی نبود. ولی مگه می شه این باشه؟ این که خالیه.»
سمانه پوزخندی زد و گفت:« بفرما. هی بهت می گم به جای این همه کتاب خوندن، بشین چهار تا فیلم هم ببین؛ ولی کو گوش شنوا.»
رویا کلافه گفت:« چی می گی تو؟ چه ربطی داره؟»
سمانه گفت:« خوب اگه فیلم دیده بودی، حالا می دونستی که این یه برگه ی سفید معمولی نیست. مگه دیوانه ان دنبال یه برگه ی خالی باشن. احتمالاً باید یه بلایی سرش آورد تا یه چیزهایی روش معلوم بشه.»
رویا به تمسخر گفت:« خوب خانم کارآگاه، چه بلایی باید سرش بیاریم؟»
romangram.com | @romangram_com