#مرد_مجهول_پارت_8
پس از چند دقیقه بلند شد و رو به آن مرد گفت:« وضعش وخیم نیست. بهش یه مسکن تزریق کردم که بخوابه. زخماش رو هم ضدعفونی کردم. در کل حالش خوبه جای نگرانی نیست.»
رویا دیگر صدایی نشنید. کم کم چشمانش بسته شد و به خواب رفت.
***
با تکان های دستی از خواب برخاست. صدای بم شخصی را شنید که گفت:« بلند شو غذات رو بخور.»
این را گفت و اتاق را ترک کرد. رویا به پنجره ی کوچک نگاهی انداخت. هوا روشن بود. فکر این که تا حالا پدر و مادرش از غصه دق کرده اند، داشت دیوانه اش می کرد. به سختی با وجود دردی که در بدنش حس می کرد، بلند شد و نشست. باید فکری می کرد. آن مرد راجع به کتابی حرف می زد که هفته ی پیش آن را از کتابخانه گرفته بود. هنوز هم آن کتاب ها را داشت. باید کتاب مورد نظر مرد را می یافت. از بین آن ها باید کتابی را پیدا می کرد که لای آن برگه ای باشد. تنها راهش، دیدن آن چند کتاب بود.
نگاهی به سینی غذا انداخت. با وجود گرسنگی اش، اشتهایی برای خوردن نداشت. به سختی بلند شد و به سمت در رفت. مشت های بی رمقش را به در کوبید و با آخرین توانش فریاد زد:« در رو باز کنید. مگه اون کتاب رو نمی خواید؟ پس باز کنید در رو.»
هنوز دقیقه ای نگذشته بود که در باز شد و قامت مردی قد بلند جلوی در ظاهر شد.
رو به رویا گفت:« خوب؟»
رویا از صدایش فهمید که او همان مردی است که به او سیلی زده بود.
گفت:« راستش من هنوز هم نمی دونم شما چی می خواید؛ ولی اون کتابی رو که گفتید، هنوز دارم. می تونم اون رو بهتون بدم.»
مرد قدمی به رویا نزدیک شد و گفت:« اون کتاب به درد ما نمی خوره. اون برگه ای که داخلش هست رو می خوایم. البته اگه تا الان باشه.»
رویا فکری کرد و گفت:« باید بگردم دنبالش؛ منتهی همون طور که می دونید اون کتاب الان خونمونه. باید از اون جا برش دارم.»
romangram.com | @romangram_com