#مرد_مجهول_پارت_7
این را گفت و بیرون رفت. رویا ترسیده در خودش جمع شد. می خواستند با او چه کنند؟
آن دو مرد به رویا نزدیک شدند که رویا جیغ زد:« جلو نیاید. چی از جونم می خواید؟»
ضربه ای که به پهلویش وارد شد، او را ساکت کرد. ضربه های متوالی به بدنش وارد می شد. ضربه ها آن قدر محکم و کاری نبودند؛ اما برای رویا که جثه ی ظریف و ریزی داشت، محکم بودند.
پس از چند دقیقه رهایش کردند. رویا در جای جای بدنش احساس درد می کرد. از درد به خودش می پیچید. مگر چه کرده بود که با او این گونه رفتار می شد؟ داشت با زبانی خوش و بدون هیچ گونه بی احترامی با آن مرد صحبت می کرد. پس چرا چنین دستوری داده بود؟
طاقت نیاورد و بلند فریاد زد:« خدا...»
صدای کلفت و پر تحکم او را شنید که به آن دو گفت:« مگه نگفتم در حد نوازش؟»
صدایش ریتم خاصی داشت که فقط پرتحکم می شد؛ اما فریاد نمی شد. یکی از آن ها گفت:« قربان باور کنید در همون حد بود؛ ولی این دختر بدن ضعیفی داره.»
دوباره صدایش را شنید که گفت:« خیله خوب. برید بیرون.»
صدایش دوباره آمد که به شخص دیگری گفت:« ببین حالش چطوره؟»
شخصی به او نزدیک شد که رویا بی رمق نالید:« به من نزدیک نشو.»
صدای خانم مسنی را شنید که گفت:« آروم باش. می خوام معاینه ات کنم.»
romangram.com | @romangram_com