#مرد_مجهول_پارت_6

جواب داد:« همون کتابی که هفته ی پیش از کتابخونه بردی خونه ات. یادت اومد؟»

رویا از حرف های او حسابی گیج شده بود. کتاب کتابخانه چه ربطی به آن مرد داشت؟ او آن هفته چندین کتاب برای مطالعه به خانه برده بود.

در جواب مرد گفت:« خوب من کتاب های زیادی رو می برم خونه تا بخونم. خوب این چه ارتباطی به بودن من این جا داره؟»

مرد به رویا نزدیک شد و بی توجه به حرف او گفت:« اون کتاب کجاست؟»

رویا که هنوز نفهمیده بود قضیه از چه قرار است، گفت:« من نمی دونم راجع به کدوم کتاب حرف می زنید.»

مرد گفت:« قرار نبود تو اون کتاب رو برداری. حالا بگو کجاست؟»

رویا بهت زده پرسید:« یعنی چی؟!»

مرد با همان لحن خونسرد و پر تحکمش گفت:« مثل این که نمی خوای حرف بزنی. هان؟ اگه نگی اون برگه رو چیکارش کردی، تضمین نمی کنم سالم از این جا بری.»

رویا م*س*تأصل نالید:« بابا من نمی دونم راجع به چی حرف می زنید.»

صدای بلند او را شنید که خطاب به کسانی گفت:« بیاید داخل.»

دو نفر وارد اتاق شدند. نمی دانست قرار است چه بلایی سرش بیاورند.

مرد رو به آن دو گفت:« نمی خوام خون ریزی کنه. مراقب صورتش هم باشید. در حد نوازش باشه.»

romangram.com | @romangram_com