#مرد_مجهول_پارت_5
صدای فریاد مرد را شنید:« حق نداری صدات رو ببری بالا. وقتت تموم شده. مجبورم جور دیگه ای رفتار کنم.»
بعد رو به آن دو مرد دستور داد که او را محکم نگه دارند. از ترس نفسش بالا نمی آمد. سیلی محکم دیگری به سمت چپ صورتش نواخته شد.
صدای هق هقش بلند شد و متعاقب آن گفت:« به خدا... من... من... نمی دونم... از چی... از چی حرف می زنید. به خدا...»
صدای کلفت و مردانه ی شخص چهارمی حرفش را برید:« چی شده؟»
صدای مرد را شنید که با لحنی که احترام در آن موج می زد، گفت:« قربان حرف نمی زنه. همه چیز رو انکار می کنه. می گه نمی دونه از چی حرف می زنیم. چیکارش کنیم قربان؟»
صدای او را بار دیگر شنید که گفت:« خیله خوب. خودم ازش سوال می پرسم. شماها می تونید برید.»
همه ی آن ها به غیر از همان رئیس نام، از اتاق بیرون رفتند. رویا بی رمق با صورتی که از درد سر شده بود، روی زمین نشست. در تاریکی اتاق نمی توانست ببیند آن شخص کیست.
قبل از این که او چیزی بگوید، رویا با صدای ضعیفی نالید:« به خدا من نمی دونم شماها کی هستید. فقط می دونم منو اشتباه گرفتید. من اون چیزی که شما می خواید رو ندارم. به خدا نمی دونم اون برگه چی هست.»
او حرفش را قطع کرد و با صدای کلفت و مردانه اش گفت:« حرفت رو باور نمی کنم. اون کتاب به علاوه ی اون برگه دست تواِ. اینم می خوای انکار کنی؟»
رویا گفت:« آخه کدوم کتاب؟»
انگار این مرد خونسردتر از قبلی بود. خونسرد بود؛ اما صدای کلفت و پر تحکمش قلب روبا را می لرزاند.
romangram.com | @romangram_com