#مرد_مجهول_پارت_4
یکی از آن ها ضربه ای به کمرش زد و با صدای بم و محکمی گفت:« ساکت باش.»
ضربه اش زیاد محکم نبود؛ اما دستانش قدرتمند بود که باعث شد کمرش درد بیاید. خسته و بی حال از تقلای زیاد آرام گرفت.
صدای شخص سومی را شنید که در حین نزدیک شدن به او، گفت:« اومدم چندتا سوال ازت بپرسم. سعی کن درست و دقیق به سوال هام جواب بدی. سوال اول: اون کتاب کجاست؟»
رویا متعجب سرش را بلند کرد و به سایه ی آن مرد چشم دوخت. منظورش چه بود؟! کدام کتاب؟! همین سوال را از آن مرد پرسید. مرد جلو آمد و نزدیک رویا ایستاد.
سرش را روی صورت او خم کرد و گفت:« بذار سوالم رو یه جور دیگه بپرسم. اون برگه کجاست؟ سعی هم نکن منو بپیچونی.»
رویا که گیج شده بود، گفت:« باور کنید نمی دونم منظورتون چیه. کدوم کتاب؟ کدوم برگه؟ فکر کنم اشتباهی شده.»
صدای پوزخند مرد و سپس صدایش را شنید که گفت:« منو بازی نده بچه. دارم با زبون خوش ازت سوال می پرسم؛ پس جوابم رو بده. مطمئن باش اگه بی جواب از این در برم بیرون خود رئیس میاد سراغت که اون هم این قدر مهربون ازت سوال نمی پرسه. پس جواب سوالم رو بده.»
دو مرد که بازوهایش را گرفته بودند، جسم شل شده اش را بالا کشیدند و محکم تر از قبل بازوهایش را گرفتند. از فشار انگشتانشان اشک به چشم های رویا نشست.
م*س*تأصل گفت:« باور کنید نمی دونم راجع به چی حرف می زنید. حتماً اشتباهی شده. به خدا نمی دونم منظورتون چیه؟»
مرد بار دیگر پوزخندی زد و گفت:« خیلی خوب خودت رو می زنی به اون راه. سعی نکن منو وادار کنی از خشونت استفاده کنم. بهتره قبلش خودت به حرف بیای.»
رویا که از زبان نفهمی مرد به ستوه آمده بود، صدایش را بالا برد:« می گم نمی دونم راجع به چی حرف...»
با سوزش و درد در ناحیه ی راست صورتش حرفش قطع شد و چشمانش سیاهی رفت. دستانش عجیب سنگین بود.
romangram.com | @romangram_com