#مرد_مجهول_پارت_3


***

صبح روز بعد کتابی را که از کتابخانه به امانت برده بود، برداشت و از خانه خارج شد. سوار اتومبیلش شد و استارت زد؛ اما روشن نشد. چند بار دیگر هم استارت زد؛ اما روشن نشد که نشد. می دانست بالاخره این اتومبیل از کار می افتد. خوب شد که وسط خیابان نبود. با حرص کیفش را برداشت و از اتومبیل خارج شد. حالا باید سر خیابان به انتظار تاکسی می ماند. یک تاکسی عبور کرد؛ اما پر بود. منتظر تاکسی بعدی بود که ماشین سفید رنگی جلوی پایش ایستاد. قبل از هر فکر و عکس العملی، صدای شخصی را از پشت سرش شنید که تهدیدآمیز گفت:« بدون این که توجه کسی رو جلب کنی سوار شو.»

احساس می کرد هرلحظه روح از بدنش خارج می شود.

قبل از آن که دهان باز کند، دوباره صدای او را شنید:« یک کلمه حرف بزنی قول نمی دم سالم بمونی.» بعد هم در ماشین را گشود و او را به داخل هل داد. خودش که سوار شد، درها توسط قفل مرکزی، قفل شدند. شخصی که پشت فرمان نشسته بود، با سرعت زیاد حرکت کرد. رویا که انگار تازه داشت به عمق فاجعه پی می برد، خواست فریاد بزند که به وسیله ی دستمالی که روی بینی و دهانش قرار گرفت، بیهوش شد.

***

چشمانش آرام آرام باز شدند. سرش عجیب درد می کرد. گیج و گنگ به اطرافش نگریست. نمی توانست به خاطر بیاورد که در چه موقعیتی است. پلک های سنگینش را به هم فشرد و دوباره بازشان کرد. دستش را روی سرش قرار داد و نیم خیز شد؛ اما سرش گیج رفت و دوباره بر زمین افتاد. دوباره نگاهش را چرخاند. آشنا نبود. آن جا آشنا نبود؛ پس... او کجا بود؟ وحشت زده نشست و به سرگیجه اش اعتنایی نکرد. کجا بود؟ او را کجا آورده بودند؟ آن اتومبیل سفید رنگ... خودش بود. همانی که او را تعقیب می کرد. پس هیچ کدام تصادفی و اشتباهی نبودند. نه نبودند. او را دزدیده بودند؛ اما چرا؟ به سختی بلند شد و ایستاد. اتاق کوچکی بود با دیوارهای سیاه و پنجره ی کوچکی که در بالای دیوار بود و حفاظ داشت. فقط می توانست تشخیص دهد که هوا روشن است.

چشمش به در اتاق افتاد. با همان سرگیجه اش به سمت آن رفت. دستش را روی آن کشید. دستگیره نداشت. خدای من! او کجا بود؟! مشت های بی رمقش را به در کوبید و با آخرین توانش سعی داشت فریاد بزند که او را کجا آورده اند و اصلاً آن ها کیستند. هرچه داد و فریاد می کرد، فایده ای نداشت. سکوتی مطلق حکم فرما بود و که داد و فریادهای او آن را می شکست. اشک هایش بی اراده می ریختند. دیگر قدرت ایستادن نداشت. گوشه ای از اتاق کز کرد و سرش را روی زانوهایش قرار داد. مگر او چه کرده بود که باید این جا می بود؟ به چه کسی بد کرده بود که خودش خبر نداشت؟

***

نمی دانست چقدر گذشته است؛ تنها از آن پنجره ی کوچک دید که هوا تاریک شده است. کیفش، موبایلش، ساعتش، هیچ کدامشان را نداشت. حتماً تا حالا پدر و مادرش و سمانه نگران شده بودند.

دوباره از جا برخاست و این بار با قدرت بیشتری به در کوبید و فریاد زد؛ اما باز هم خبری نشد. کلافه در اتاق قدم می زد که با صدای در سرش را برگرداند و منتظر شد. قلبش به شدت می کوبید. در تاریکی نمی توانست تشخیص دهد چه کسی وارد شده است. نور چراغ قوه ای به چشمانش خورد که سریع نگاهش را دزدید و دستش را روی چشمانش قرار داد. خواست بپرسد از او چه می خواهند که دو نفر از دو طرف بازوهایش را در اختیار گرفتند. درست آن ها را نمی دید؛ اما قدرت زیادشان را به خوبی حس می کرد. کمی تقلا کرد؛ اما آن ها او را محکم گرفته بودند.

در همان حال با غیظ گفت:« شماها کی هستید؟ چی از جونم می خواید؟ چرا منو آوردید این جا؟ ولم کنید... ولم کنید لعنتیا...»


romangram.com | @romangram_com