#مرد_مجهول_پارت_72
رویا سرش را تکان داد و از آن جا خارج شد. به محض خارج شدن، نفس حبس شده اش را آزاد کرد.
به کارهای عقب افتاده اش رسیدگی کرد و بعد هم به اتاق آقای سهرابی رفت. او کتش را برداشت و همان طور که به سمت در می رفت، به رویا گفت:« همراه من بیا.»
رویا متعجب پرسید:« کجا؟»
آقای سهرابی چشم غره ای به او رفت و در را باز نگه داشت. رویا از در خارج شد. با هم به سمت پارکینگ رفتند. رویا نمی دانست آقای سهرابی قرار است چه کند. او قفل اتومبیلش را گشود و به رویا گفت که سوار شود.
رویا که هنوز نمی دانست قضیه از چه قرار است، پرسید:« واسه چی باید باهاتون بیام؟»
او با چشمان سبز بی روحش به رویا نگریست و گفت:« کار مهمی دارم. باید راجع به موضوع مهمی باهات صحبت کنم. این جا توی شرکت نمی شه. بیا سوار شو.»
رویا با خود فکر کرد که چگونه می تواند به او اعتماد کند و همراهش برود؛ آن هم وقتی که می دانست او با مرد مجهول در ارتباط است. اصلاً از کجا معلوم این ها نقشه ی مرد مجهول نباشد که رویا را تحویل او دهد؟
بنابراین دل به دریا زد و گفت:« من نمی تونم باهاتون بیام.»
آقای سهرابی عصبی دست به سینه شد و گفت:« اون وقت چرا؟»
رویا گفت:« قبلش باید بدونم باهام چیکار دارید؟»
او پوزخندی زد و به تمسخر گفت:« نکنه می ترسی با من بیای؟ هان؟»
رویا از این همه وقاحت او حیران ماند.
romangram.com | @romangram_com