#مرد_مجهول_پارت_71


این را گفت و قطع کرد. فقط همین را کم داشت که او هم تهدیدش کند. ولی مگر همین را نمی خواست؟ می خواست از طریق او بفهمد که مرد مجهول کیست. ولی او که هنوز فکر نکرده بود چگونه می تواند این کار را انجام دهد. گیج و گنگ بلند شد و آماده شد. خدا رو شکر تا رسیدن به مقصد خبری از مرد مجهول نشده بود.

***

رویا سرش را پایین انداخته بود و آقای سهرابی عصبی در اتاق قدم می زد. ناگهان ایستاد و رو به رویا گفت:« اگه می خواستم همچین آدم های بی مسئولیت رو توی شرکتم داشته باشم که نمی تونستم به این جا برسم. تو به چه حقی بدون هماهنگی با من یه هفته نیومدی سرکار؟ هان؟ به چه حقی؟»

رویا خواست چیزی بگوید که او خشمگین گفت:« حرف نباشه. مگه توضیحی هم داری که بدی؟»

رویا سکوت کرد و چیزی نگفت. او پشت میزش نشست. چند بار نفس عمیق کشید تا بتواند خونسردی خودش را حفظ کند. سپس گفت:« برگرد سر کارت.»

قبل از این که رویا چیزی بگوید، او گفت:« هیچی نمی خوام بشنوم. برگرد سرکارت.»

رویا سریع گفت:« باشه، فقط... فقط می خواستم بگم که مدارک من پیش شماست؟»

او اخم هاش را در هم فرو کرد و گفت:« پس باید پیش کی باشه؟»

رویا جا خورد. پس مرد مجهول چه گفته بود! یعنی دروغ گفته بود؟

رویا در دلش پوزخندی زد و با خود گفت:« لابد خواسته حقه بزنه. من چقدر احمقم.»

صدای او را شنید:« الان برگرد سرکارت. چند ساعت بعد خبرت می کنم که بیای اتاقم. کارت دارم. حالا برو.»


romangram.com | @romangram_com