#مرد_مجهول_پارت_70

چگونه بسته را پست کرده بود که آدرسی از خودش نبود؟ رویا پوزخندی زد و با خود فکر کرد که از او هرکاری برمی آید. کاغذ داخل پاکت را بیرون کشید و آن را خواند.

نوشته شده بود:« مدارکت پیش منه کوچولو. اگه می خوایشون بیا به این آدرسی که نوشتم.»

رویا قبل از این که بترسد، خشمگین شد. آقای سهرابی به چه حقی مدارکش را به او سپرده بود؟ حال چه باید می کرد؟ باید می رفت؟ اگر بلایی سرش می آورد چه؟

م*س*تأصل به آدرس نوشته شده نگریست. از این بهتر نمی شد! باز هم مکانی پرت. محال بود مرد مجهول به راحتی از او بگذرد. باید بیخیال مدارکش می شد و یا می رفت و هر بلایی را به جان می خرید؟ نه می توانست بیخیال مدارکش شود و نه می توانست به آن جا برود. حق با سمانه بود. اگر چند تا فیلم می دید لااقل می دانست حالا چه باید بکند. از بی عرضگی خود حرصش گرفته بود. کلافه و م*س*تأصل سرش را روی میز گذاشت. این مرد چه از جان او می خواست؟ چرا رهایش نمی کرد؟

سرش را از روی میز برداشت. باید به پلیس خبر می داد؛ اما به پلیس چه می گفت؟ مرد مجهول زرنگ تر از این حرف ها بود. محال بود با وجود پلیس خود را نشان دهد. پس چه باید می کرد؟ چرا فکرش کار نمی کرد؟ تصمیم گرفت نرود. بعداً فکری به حال مدارکش می کرد.

روی تخت دراز کشید و به فکر فرو رفت. باید فکری اساسی می کرد؛ اما چه باید می کرد؟

چشمانش را بست تا افکارش را متمرکز کند. حتی گوشی اش را هم خاموش کرده بود. قبل از هر چیز باید می فهمید که او کیست. اما چگونه؟ حتی هیچ یک از افراد گروهش هم نمی دانستند که او کیست. شاید... شاید تنها فردی که به او نزدیک بود، آقای سهرابی بود. حتماً خیلی به هم نزدیک بودند که مدارک او را در اختیار مرد مجهول قرار داده بود. اما چگونه از طریق او می توانست بفهمد که مرد مجهول کیست؟ مسلماً به صورت م*س*تقیم این امکان وجود نداشت.

در همین هنگام، صدای مادرش را شنید:« رویا بیا تلفن.»

با سرعت نور خودش را به تلفن رساند و جواب داد. صدای خانم یزدانی را شناخت:« سلام. گوشی دستت باشه آقای سهرابی می خواد باهات صحبت کنه.»

رویا گوشی را در دستش می فشرد تا بتواند خودش را کنترل کند و از لرزشش بکاهد.

چند لحظه بعد، صدای عصبی او در گوشش پیچید:« فکر کردی این جا هرکی به هرکیه که هر وقت دلت خواست بری و هر وقت دلت خواست بیای؟ تو از من اجازه گرفتی که یه هفته نیومدی شرکت؟ همین الان میای این جا.»

رویا خواست چیزی بگوید که او با قاطعیت حرفش را برید:« دیگه هم نمی خوام چیزی بشنوم. وای به حالت اگه تا نیم ساعت دیگه شرکت نباشی.»

romangram.com | @romangram_com