#مرد_مجهول_پارت_69
رویا م*س*تأصل نالید:« آخه چی از جون من می خواید؟ من اصلاً شما رو نمی شناسم. نمی خوام واستون کار کنم. آخه مگه زوره؟»
او گفت:« به هر حال من حرفم رو زدم. باقیش میل خودته.»
رویا که از وقاحت او داشت به مرز جنون می رسید، فریاد زد:« دست از سرم بردار. تو یه آدم روانی هستی که خودتم نمی دونی از این دنیا چی می خوای.»
این را گفت و با غیظ گوشی را به دیوار کوبید. این راضی اش نکرد، آن را برداشت و از پنجره به بیرون پرتاب کرد. سپس روی تخت نشست و سرش را بین دستانش گرفت.
***
با وجود این که یک هفته گذشته بود؛ اما خبری از مرد مجهول نبود. رویا به وضوح می ترسید. با خود فکر می کرد که این آرامش قبل از طوفان است. حتی از ترسش طی این یک هفته به شرکت هم نرفته بود. یک بار از شرکت با او تماس گرفته بودند؛ اما جواب نداده بود. نمی دانست مرد مجهول با او چه خواهد کرد.
نفس عمیقی کشید و به ادامه ی مطالعه اش پرداخت. زنگ آیفن که به صدا درآمد، از جا پرید. چه کسی می توانست باشد؟ نکند...
بلند شد و با قدم های لرزان از اتاق خارج شد. صدای مادرش را از آشپزخانه شنید:« ببین کیه رویا جان. من دستم بنده.»
رویا آب دهانش را به سختی فرو داد و از آیفن جواب داد:« بله؟»
صدای مردی آمد:« خانم من مأمور پست هستم. لطفاً تشریف بیارید دم در.»
گوشی را گذاشت، چادر نمازش را برداشت و دم در رفت. مأمور پست، بسته ای را به او داد و پس از امضا گرفتن از او راهی شد. رویا با قدم هایی لرزان به اتاقش رفت و بسته را گشود. یک پاکت نامه داخلش بود. حدس زدن این که کار چه کسی می توانست باشد، چندان دشوار نبود. می دانست که او به همین سادگی رهایش نخواهد کرد.
romangram.com | @romangram_com