#مرد_مجهول_پارت_68

رویا نفسش را بیرون فرستاد و گفت:« باید با خودشون صحبت کنم.»

او کمی مکث کرد و گفت:« بهشون خبر می دم.»

رویا نیم ساعتی می شد که منتظر بود.

با برخاستن زنگ موبایلش از جا پرید و نگاهی یه صفحه انداخت. بله خودش بود؛ چون باز هم شماره نیفتاده بود.

نفس عمیقی کشید و جواب داد:« بله؟»

صدای همیشه جدی او را شنید:« سلام. چیکارم داشتی؟»

رویا با خود فکر کرد که این اولین باری است که او سلام کرده است.

تک سرفه ای کرد و گفت:« راستش می خواستم بگم که...»

از این ترس مسخره ای که در مقابل او داشت، حرصش گرفته بود. دل را به دریا زد و گفت:« می خواستم بگم که من می خوام خودم واسه زندگی و کارم تصمیم بگیرم؛ نه کسی که حتی نمی شناسمش.»

صدایی از آن سوی خط نشنید.

مردد پرسید:« الو؟...»

صدای او آمد:« اگه می تونی با من دربیفتی مشکلی نیست.»

romangram.com | @romangram_com