#مرد_مجهول_پارت_67
وقتی دید هیچ صدایی از رویا در نمی آید، برگشت و به قیافه ی بهت زده ی او لبخند دیگری زد و گفت:« برگرد سر کارت دختر خوب... از اول نمی دونستم. بعد خودم (در جواب طعنه ی رویا تأکید کرد) شخص خودم، رفتم و دوباره بررسی کردم. فهمیدم که اشتباهی صورت نگرفته و به من گزارش اشتباه رسیده. حالا هم می تونی بری.»
این مرد حالش خوب بود؟ پس این بازی ها دیگر چه بود؟
رویا گیج پرسید:« خوب پس چرا گفتید که من... من...»
او گفت:« فقط یه امتحان بود.»
دوباره به فکر فرو رفته بود که صدای جدی او، رویا را از جا پراند:« دِ برو دیگه.»
رویا اتوماتیک وار از آن جا خارج شد و در را بست. نگاهی به در بسته انداخت و در دلش برای شفای او دعا کرد!
***
روی تخت دراز کشیده بود و به این فکر می کرد که تا کی باید تحت تسلط این مرد همیشه مجهول باشد. تا کی باید صبر می کرد تا او برایش تصمیم بگیرد. تا کی باید آلت دست او می بود؟ آن هم بدون آن که دلیلش را بداند. او انسان بود و خودش می توانست برای زندگی اش تصمیم بگیرد نه این که مانند یک برده منتظر دستور او بماند و تنها اطاعت کند و اعتراض نکند.
با یک تصمیم آنی از جا برخاست و گوشی دومش را برداشت. شماره ی مردی که آن روز به او زنگ زده بود را گرفت. بار اول جوابی داده نشد؛ اما بار دوم صدای مرد از آن سوی خط آمد:« بله؟»
رویا گفت:« سلام. می خواستم بهتون بگم که من می خوام با رئیستون صحبت کنم.»
مرد گفت:« چیکارشون داری؟ بگو من بهشون می گم.»
romangram.com | @romangram_com