#مرد_مجهول_پارت_66
رویا آرام گفت:« آقای سهرابی...»
صدای او را شنید که گفت:« اگه اجازه می دادم این اشتباهات توی کارم رخ بده که نمی تونستم به این جا برسم. متأسفم ولی تو دیگه نمی تونی به کارت این جا ادامه بدی.»
رویا ناباورانه به او نگریست. چرا هر موقع که داشت در کارش پیشرفت می کرد، همه چیز به هم می ریخت؟
اخم هایش را درهم فرو کرد و گفت:« من اشتباهی نکردم آقای سهرابی...»
او گفت:« می تونی بری. منتهی نه سرکارت؛ خونه.»
سپس به کارش مشغول شد. رویا کمی با حرص به او نگریست و سپس از آن جا خارج شد. باید همه چیز را دوباره بررسی می کرد. قبل از آن به هیچ عنوان آن جا را ترک نمی کرد. ابتدا به اتاقش رفت و با دقت زیادی به بررسی طرح مشغول شد. بعد هم به انبار رفت و ابزار مربوطه را با آن مطابقت داد. همه چیز همان طوری بود که گزارشش را نوشته بود. گزارش جدید را به طبقه ی ششم برد و قبل از این که منشی به خودش بیاید، وارد اتاق او شد که با اخم او مواجه شد. اعتنایی نکرد و گزارش را روی میز او قرار داد؛ اما او به جای گزارش هنوز به رویا می نگریست.
رویا در حالی که سعی می کرد خودش را خونسرد نشان دهد، گفت:« بهتر نبود به جای قضاوت عجولانه خودتون یه بار همه چیز رو چک می کردین؟» سپس با طعنه افزود:« جناب رئیس!»
این را گفت و عقب گرد کرد.نزدیک در بود که صدای او را شنید:« صبر کن.»
ایستاد و به سمت او برگشت. او خونسرد گفت:« من این رو می دونستم.»
رویا ناباور و بهت زده به او نگریست. در همان حالت پرسید:« می دونستید؟!»
او لبخند کمرنگی زد و سرش را تکان داد. رویا که کاملاً گیج شده بود، پرسید:« پس چرا...»
آقای سهرابی از جایش برخاست و رو به پنجره ی اتاقش ایستاد. در همان حالت گفت:« می تونی برگردی سرکارت.»
romangram.com | @romangram_com