#مرد_مجهول_پارت_73
او جدی شد و گفت:« زود باش سوار شو. گفتم کار مهمی باهات دارم.»
چرا همه به او زور می گفتند؟ با حرص درب اتومبیل را گشود و سوار شد. او هم سوار شد و حرکت کرد.
پس از نیم ساعت در یک کوچه ی خلوت پیچید. رویا سریع آن کوچه را شناخت. همانی بود که در یکی از خانه هایش با مرد مجهول ملاقات کرده بود. با ایستادن جلوی همان خانه، احساس کرد روحش در حال خارج شدن از بدنش است. همه اش نقشه بود؟
رویا در حالی که سعی داشت ترسش را پنهان کند، پرسید:« چرا اومدیم این جا؟»
آقای سهرابی نیم نگاهی به او انداخت؛ اما چیزی نگفت. رویا حرصش گرفته بود. اخم هایش را درهم کشید و پرسید:« سوالم جواب نداشت جناب رئیس؟»
او بدون آن که نگاهش کند، گفت:« صبر داشته باشی می فهمی.»
اتومبیل را به پارکینگ هدایت کرد و به رویا اشاره کرد که پیاده شود. خودش هم پیاده شد و جلوتر راه افتاد. رویا هم با قدم هایی لرزان و مردد به دنبالش رفت.
او درب اتاقی را گشود و وارد شد. رویا هم پشت سرش. او روی صندلی ای نشست و به رویا هم اشاره کرد که بنشیند. رویا با چشمانی پرسشگر و منتظر به او می نگریست.
آقای سهرابی گفت:« می خوام راجع به موضوع مهمی باهات صحبت کنم. می خوام خوب به حرفام گوش بدی.» مکثی کرد و ادامه داد:«می دونم تا حالا باید فهمیده باشی که من و رئیس با هم در اتباطیم.»
رویا از اعتراف صریح او شگفت زده شد. یعنی مرد مجهول رئیس او هم بود؟! ناخودآگاه این سوال را بلند پرسید.
او با لبخندی محو گفت:« بهش می گی مرد مجهول؟ جالبه؛ از این به بعد همین صداش می کنیم... خوب داشتم می گفتم؛ اون رئیس من نیست. ولی من بهش کمک می کنم، با توجه به هدفی که داره.»
romangram.com | @romangram_com