#مرد_مجهول_پارت_64

وقتی تنفسش منظم شد و به حالت عادی بازگشت، سرش را بلند کرد؛ اما مرد را ندید. با تعجب به اطراف نگریست؛ اما خبری از او نبود. کجا رفت؟ هنوز هم به انسان بودن این مرد شک داشت. از جا برخاست، خاک لباسش را تکاند و از مدرسه خارج شد.

***

پس از اتمام ساعت کاری به آدرسی که مرد مجهول داده بود، رفت. زنگ را فشرد و منتظر شد. دختری با موهای بور در را گشود. رویا به او سلام کرد. او هم جوابش را داد و وقتی بلاتکلیفی رویا را دید، لبخندی به او زد و گفت:« بیا تو دیگه. چرا ایستادی؟»

رویا به همراه دختر وارد خانه شد. از او پرسید:« شما هم واسه اون مرد، کار می کنید؟»

دختر به جمله بندی او خندید؛ اما به جای جواب گفت:« با من راحت باش عزیزم. می تونی آرزو صدام کنی.»

رویا تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد. حالا دیگر مطمئن شده بود که از کسانی که در ارتباط با مرد مجهول هستند، نمی تواند سوالی بپرسد که جواب داشته باشد. همراه او از چندین پله پایین رفتند و رویا مقابل خود، سالن بزرگی را دید که مجهز به انواع و اقسام وسایل ورزشی بود.

رویا بی اختیار، متعجب پرسید:« همه اش مال خودتونه؟»

آرزو لبخند پهنی زد و گفت:« معلومه که نه. من شریکم و البته مربی.» سپس به اتاقکی اشاره کرد و رو به رویا گفت:« برو اون جا لباسات رو عوض کن و بیا.»

رویا سرش را تکان داد و مردد وارد اتاقک شد. پس از تعویض لباس، بیرون رفت. ابتدا حرکات نرمشی انجام دادند و بعد هم آرزو، شیوه ی کار با چند دستگاه را به او آموزش داد و گفت که ابتدا باید کمی بدنش را آماده کند تا او بتواند حرکات دفاعی را به او یاد دهد. به همین دلیل چند جلسه به نرمش و کار با یکسری از دستگاه ها گذشت. فقط تمریناتش را انجام می داد و بعد هم به خانه بازمی گشت؛ به هیچ عنوان راجع به مرد مجهول سوالی نمی پرسید. چون می دانست جوابی دریافت نخواهد کرد.

***

در روزهای نخست تمرین، درد ماهیچه او را آزار می داد؛ اما حالا دیگر برایش عادی و دردهایش هم کمتر شده بود. حدوداً دو ماهی می شد که تمرین می کرد؛ اما می دانست اگر تا صد سال دیگر هم تمرین کند، به پای مرد مجهول نخواهد رسید.

گوشی موبایلش زنگ خورد. با تعجب به شماره نگریست. این نخستین باری بود که از شرکت با او تماس می گرفتند.

romangram.com | @romangram_com