#مرد_مجهول_پارت_63


رویا متفکر پرسید:« خوب... من چرا باید این کار رو بکنم؟»

او گفت:« یعنی دلت نمی خواد قدرت این رو داشته باشی که از خودت دفاع کنی؟»

رویا گفت:« چرا، ولی مگه قراره من چی کار کنم که لازم باشه...»

مرد حرف رویا را برید و گفت:« یه بار دیگه این قدر سوال بپرسی بلایی سرت میارم که از این به بعد موقع سوال پرسیدن، تن و بدنت بلرزه. فهمیدی چی گفتم؟»

رویا که از گاردگیری ناگهانی او متعجب شده بود، از خود پرسید:« خوب مگه چی می شه سوال بپرسم؟!»

می دانست که اگر این سوال را از او بپرسد، زنده نخواهد ماند. بنابراین در جواب او، فقط به تکان دادن سرش اکتفا کرد و دیگر چیزی نگفت.

مرد، پشت به او ایستاد و گفت:« افراد گروه من باید قدرت بدنی بالایی داشته باشن تا بتونن از خودشون محافظت کنن. هیچ کدومشون نباید ضعیف باشن.»

رویا پوزخند بی صدایی زد و حرفی را که می خواست به خودش بزند، ناخودآگاه بلند گفت:« انگار من خواستم من رو انتخاب کنه.»

یک دفعه جلوی دهانش را گرفت؛ اما دیگر کار از کار گذشته بود. مرد به سمت رویا خیز برداشت که او جیغی کشید و پا به فرار گذاشت. از کلاس خارج شد و وارد راهرو شد. اصلاً به پشت سرش نگاه هم نمی کرد. وارد حیاط مدرسه شد و به سمت درب خروجی رفت. هنوز به در نرسیده بود که دستش کشیده شد، از پشت در آ*غ*و*ش مرد قرار گرفت و او دستش را دور گردن رویا حلقه کرد. رویا خواست چیزی بگوید که فشار دست او بیشتر شد. رویا دو دستش را روی دست او قرار داد تا آن را از گردن خود فاصله بدهد؛ اما موفق نشد.

با صدایی که به سختی شنیده می شد، التماس کرد:« تو رو خدا ولم کنید. دارم خفه می شم.»

فشار دست مرد اندکی بیشتر شد که رویا به دست و پا زدن افتاد. نفسش بالا نمی آمد. او ناگهان رویا را رها کرد که رویا با زانو بر زمین فرود آمد و به سرفه افتاد.


romangram.com | @romangram_com