#مرد_مجهول_پارت_62

مرد به جای جواب، کمی بیشتر دست رویا را فشرد که رویا نالید:« باشه.»

سعی کرد دست خود را از دستان پر قدرت او بیرون بکشد؛ اما موفق نشد. با تمام توانش، با پاهایش به پا

های مرد کوبید؛ اما انگار به یک جسم بی جان کوبیده است. مرد از جایش تکان نخورد.

رویا نفس نفس زنان گفت:« نمی تونم.»

مرد با همان لحن همیشگی اش، دستور داد:« تلاشت رو بکن. همه ی تلاشت رو بکن.»

رویا با دست آزادش هم نتوانست کاری از پیش ببرد. چندبار دیگر با پاهایش به پاهای او کوبید؛ اما بی نتیجه بود. با پشت سرش محکم به سینه ی مرد کوبید، سر خودش درد آمد و مرد باز هم تکانی نخورد.

رویا با خودش گفت:« اصلاً این آدمه؟» سپس خطاب به مرد گفت:« نمی شه.»

مرد رویا را رها کرد و از او فاصله گرفت. دست هایش را پشتش قلاب کرد و رو به رویا گفت:« معلومه که نمی شه. یعنی نمی تونی. مطمئن باش تو از پس یه زن هم قد و قواره ی خودت هم برنمیای.»

رویا باز با خودش فکر کرد:« خوب که چی؟ می خواد به چی برسه؟»

صدای او را شنید:« یه کاغذ و خودکار دربیار.»

رویا در حالی که هنوز نمی دانست هدف او از این کارها چیست، کاری را که او گفته بود انجام داد.

او گفت:« این آدرسی رو که بهت می گم، یادداشت کن. از فردا بعد از ساعت کاریت، حدوداً یک ساعت و خورده ای می ری اون جا. باید بدنت رو قوی کنی و حداقل یاد بگیری که چطور باید از خودت دفاع کنی.»

romangram.com | @romangram_com