#مرد_مجهول_پارت_61


مرد، پس از مکث کوتاهی گفت:« خیلی دلت می خواد زودتر از این جا خلاص شی، نه؟»

رویا چیزی نگفت، سرش را پایین انداخت و مشغول بازی با انگشتانش شد. صدای او را شنید:« پاشو بیا این جا.»

رویا سریع سرش را بلند کرد و به او نگریست. ای کاش چهره اش مشخص بود تا می توانست از چشمانش پی به هدفش ببرد؛ البته بعید می دانست با وجود مشخص بودن چهره اش، باز هم بتوان کلام چشم هایش را خواند. لرزان پرسید:« چرا؟»

مرد پرتحکم گفت:« گفتم پاشو بیا این جا.»

رویا به ناچار برخاست و مردد به سمت او رفت؛ اما با فاصله ی زیادی از او ایستاد. این مرد را راضی نکرد و گفت:« بیا نزدیک تر.»

رویا آب دهانش را به سختی فرو داد و اندکی جلوتر رفت. مرد بلند شد و ایستاد؛ اما قبل از این که رویا قدمی به عقب بگذارد، گفت:« وایستا سر جات.»

رویا، مضطرب همان جا ایستاد و او قدم زنان، پشت رویا ایستاد. رویا خواست برگردد که باز صدای پرتحکم او را شنید:« گفتم سر جات وایستا.»

رویا در همان حالتی که بود ایستاد. مرد در یک حرکت ناگهانی دست رویا را به پشت برد و او را به تخته سیاه کلاس چسباند.

رویا که شوکه شده بود، مضطرب پرسید:« چی شده؟»

او، خونسرد و پرتحکم گفت:« خودت رو آزاد کن.»

رویا متعجب پرسید:« چی؟!»


romangram.com | @romangram_com