#مرد_مجهول_پارت_60

برگشت و برای اولین بار مرد مجهول را دید؛ اما نه چهره اش را؛ بلکه فقط قامتش را. بهت زده به او می نگریست. سرتاپایش سیاه پوش بود و حتی صورتش را هم گرفته بود. پارچه ی خاصی که صورتش را پوشانده بود، تصاویر نامفهومی از اطراف را نشان می داد. نگاه رویا به دستکش های مشکی رنگش افتاد. این مرد که بود؟! این سوال را ناخودآگاه بلند پرسید:« شما کی هستید؟»

مرد مجهول، نزدیک تر آمد و گفت:« بهت گفته بودم نباید در مورد من کنجکاوی کنی؛ ولی مثل این که تو حتی موقعی که ترکیه هم بودی، کنجکاوی زیاد می کردی؛ هوم؟»

رویا در حالی که هنوز در بهت چهره ی مشکی پوش او بود، زمزمه وار گفت:« پس بهتون گزارش داد؟»

مرد گفت:« نه، اون این رو نگفت؛ با این که می دونست اگه نگه من خودم می فهمم، باز هم نگفت و تاوانش رو هم پس داد.»

رویا با قلبی به تپش افتاده، با چشمانی که لبریز از نگرانی بود، پرسید:« چیکارش کردید؟»

مرد به سمت تخت سیاه حرکت کرد و در همین حین، گفت:« لازم نیست نگرانش بشی، اون حالش خوبه. ولی باید یاد می گرفت خلاف دستور من عمل نکنه.»

رویا به وضوح طعنه ی کلامش را فهمید. با دستش خاک یکی از نیمکت ها را پاک کرد و روی آن نشست. با دقت به مرد مجهول می نگریست. جز قامتش که تنومند بود و مشکی پوش، چیز دیگری نمی شد تشخیص داد. فهمیده بود که او می تواند به راحتی از اعمال افراد گروهش، مطلع شود.

مرد رو به رویا ایستاد که رویا پرسید:« چرا خودتون رو مخفی می کنید؟ مگه کار خلافی انجام می دید که...»

نزدیک شدن سریع مرد به رویا، حرفش را قطع کرد. او دقیقاً بالای سر رویا ایستاد و گفت:« تو چرا آدم نمی شی بچه جون؟ چند بار بگم نباید در مورد من کنجکاوی کنی؟»

سپس مانتوی رویا را از پشت، در مشتش گرفت و با یک حرکت او را بلند کرد که باعث شد رویا جیغ کوتاهی بکشد و به پاهایش که اندکی با زمین فاصله پیدا کرده بود، بنگرد. نگاهی به صورت پوشیده شده ی مرد مجهول کرد و فقط تصاویر نامفهومی در آن دید. مرد در حالی که هنوز رویا را در اختیار داشت، او را به خود نزدیک کرد و با لحنی هشداردهنده، گفت:« باز هم سوالی راجع به من داری؟»

رویا که به گریه افتاده بود، نالید:« نه.»

مرد کمی دیگر او را در همان حالت نگه داشت و سپس رهایش کرد. رویا ترسیده روی نیمکت نشست و در خودش جمع شد. مرد از او دور شد و پشت میز خاک خورده ی معلم نشست. رویا چند دقیقه ای صبر کرد و با دیدن سکوت ممتد او، برای زودتر خلاص شدن از شر او، با صدای آرام و لرزانی پرسید:« با من چیکار داشتید که گفتید بیام این جا؟»

romangram.com | @romangram_com