#مرد_مجهول_پارت_59
صبح روز بعد به شرکت رفت. خانم یزدانی برای او پیغام فرستاد که آقای سهرابی می خواهد او را ببیند. رویا پذیرفت و به طبقه ی ششم و اتاق آقای سهرابی رفت.
او با همان نگاه بی روحش به رویا نگریست و گفت:« قراردادها؟»
رویا با خود فکر کرد:« آدم بودن به مقام و منصب نیست که، به عقل و شعوره که این، مثلاً رئیس، بویی از هیچ کدومشون نبرده.»
بی حرف قراردادها را مقابلش قرار داد و باز هم با خودش گفت:« می مرد خودش من رو می فرستاد تا اون مرد مجهول زورگو و م*س*تبد، من رو با اون وضع اسفناک نفرسته ترکیه؟»
او گفت:« خوبه، می تونی بری.» رویا سرش را تکان داد و از آن جا خارج شد. به اتاق خودش که رفت، گوشی دومش زنگ خورد. با کمال تعجب دید که برخلاف همیشه شماره افتاده است.
جواب داد:« بله؟»
به جای صدای پرتحکم مرد مجهول، صدای مرد دیگری آمد که گفت:« رئیس می خواد ببینتت. بیا به این آدرسی که بهت می گم...»
آدرس را گفت و قطع کرد. مرد مجهول می خواست او را ببیند؛ اما رویا نمی توانست او را ببیند.
رویا راهی آدرسی که مرد داده بود، شد. آدرس، باز هم آدرس یک مدرسه بود. مرد مجهول چه علاقه ای به قرار گذاشتن در مدرسه داشت؟ رویا نیشخندی زد و با خود گفت:« لابد یاد دوران شیرین مدرسه اش میفته.»
با ورود به مدرسه، یک لحظه بهت زده ایستاد و به نمای مدرسه ی متروک و قدیمی و خراب شده، نگریست. پس از چند لحظه لبخند بر لبش نشست. این مدرسه، مدرسه ی دوران ابتدایی اش بود. یک شیفت صبح بود و شیفت بعد، بعدازظهر؛ شیف صبح دخترها بودند و شیفت بعدازظهر، پسرهای خانه خراب کن. لبخندش عمیق تر شد. لابد این جا مدرسه ی مرد مجهول هم بوده است! از این فکر دلش می خواست قهقهه بزند؛ اما جلوی خود را گرفت و وارد شد. با دیدن حیاط مدرسه، یاد زمانی افتاد که با دوستانش روی زمین به صورت یک دایره می نشستند و از هر دری سخن می گفتند. یا آخرش به دعوا ختم می شد و یا به تذکر و تنبیه ناظم. وارد سالن شد و با لبخند به اطرافش نگریست. گویی قرار خود را با مرد مجهول فراموش کرده بود. چشمش به یکی از کلاس ها افتاد. وارد آن شد و دستی به نیمکت خاک خورده اش کشید؛ یادش آمد که روز اول بر سر این که چه کسی میز اول را اشغال کند، با همکلاسی اش دعوایش شده بود و آخر هم ناظم مدرسه، هردو را تنبیه کرده بود و در میز آخر نشانده بود. نفس عمیقی کشید؛ گویی می خواست حجم خاطرات را به جان بکشد. چقدر دلتنگ آن روزها بود.
صدای بم و مردانه ای او را از جا پراند و به زمان حال برگرداند:« یاد خاطراتت افتادی؟»
romangram.com | @romangram_com