#مرد_مجهول_پارت_58

رویا با صدایی که به خاطر گریه خش دار شده بود، گفت:« خوب اگه این طوره من باید به دستور آقای سهرابی این جا باشم نه...»

مرد حرفش را برید و گفت:« تو چرا این قدر همه چیز رو برای خودت می پیچونی؟ وقتی رئیس تو رو فرستاده توی اون شرکت غیر قابل نفوذ، خودش هم دستور می ده که باید چیکار کنی؟ این قدر موضوع رو برای خودت نپیچون. من هم مثل تو؛ تا حالا رئیس رو ندیدم؛ اما با این حال دارم براش کار می کنم. چون می دونم اون کاری نمی کنه که من به خطر بیفتم. نه من و نه هیچ کدوم از اعضای گروهش. تو هم باید یکی از اعضای گروهش باشی؛ پس مطمئن باش که به خطر نمی اندازتت. اگه واسه هرکاری که می گه این قدر همه چیز رو مجهول بدونی و ذهنت رو درگیر کنی، مطمئن باش از بین می ری. هدفی که اون داره به خودش مربوطه؛ اما من بهت بگم که تو باید قوی باشی. اون فرد ضعیف رو به گروهش راه نمی ده؛ ولی وقتی به دلخواه خودش تو رو وارد گروه کرده، پس حتماً چیزی در تو دیده که باعث شده نظرش جلب بشه. پس قوی باش و این قدر خودت رو اذیت نکن. فهمیدی چی گفتم؟»

رویا که حالا آرام تر شده بود، گفت:« بله فهمیدم. ازتون ممنونم.»

مرد گفت:« خواهش می کنم. در ضمن این رو هم بدون که اگه سوالی داشته باشی، تا خودش برات روشن نکنه، تو هم از هیچ کس دیگه ای نمی تونی جوابت رو بگیری. فهمیدی؟»

رویا سرش را تکان داد. مرد گفت:« خوبه؛ حالا برو بخواب.»

رویا شب بخیری گفت و به اتاقش بازگشت. روز بعد قرار بود با دو شرکت ملاقات داشته باشد، طرح ها را برای آن ها ارئه دهد و با آن ها قرارداد ببندد. راضی کردن آن ها با خودش بود و او باید تمام تلاشش را می کرد.

***

راضی از نتایج، از شرکت ها بیرون می آمد. آن روز قرار بود به ایران بازگردد. می دانست مرد، گزارش تمام کارهایش را به مرد مجهول می دهد. او رویا را به فرودگاه رساند، از او خداحافظی کرد و رفت.

رویا به ایران بازگشت و م*س*تقیم به خانه رفت. بلندآواز مادرش را صدا زد. او با شنیدن صدای رویا، سراسیمه از آشپزخانه بیرون آمد، او را در آ*غ*و*ش کشید، بویید و ب*و*سید و گفت:« نگرانت بودم مادر. رئیست زنگ زد گفت واسه یه سفر کاری یه روزه رفتی ترکیه. چرا بی خبر عزیزم؟»

رویا هم متقابلاً مادرش را ب*و*سید و گفت:« ببخشید دیگه، یهویی شد.»

بعد صحبت را به مسیر دیگری کشاند و گفت:« شام چی داریم؟ اوم! چه بوی خوبی میاد! دلم داره ضعف می ره.» مادرش لبخند مهربانی به او زد و برای آماده کردن سفره به آشپزخانه رفت.

***

romangram.com | @romangram_com