#مرد_مجهول_پارت_57
رویا گفت:« هیچی... اوم... فقط... فقط...» نفسش را بیرون فرستاد و گفت:« می خواستم بدونم این طرح ها برای آقای سهرابیه یا رئیس شما؟»
مرد نگاه عاقل اندر سفیهی نثار رویا کرد و گفت:« بهت گفته بودم که من اون آقایی که گفتی رو نمی شناسم. من فقط واسه یه نفر کار می کنم، اون، همون رئیسمه.»
رویا نالید:« پس این طرح و رئیس شما چه ربطی به هم دارن؟»
مرد انگشتش را به نشانه ی تهدید بالا آورد و گفت:« سرت به کار خودت باشه و سوال بیخود هم نپرس. تو فقط دستور رو اجرا می کنی و دنبال دلیل هم نمی گردی. مفهوم شد؟»
رویا با فریاد گفت:« مگه من برده ام که فقط باید از دستورات اربابم اطاعت کنم؟»
مرد، خشمگین گفت:« هیس. صدات رو بیار پایین. این ها به من مربوط نمی شه. اعتراضی داری به خود رئیس بکن. من هیچ کاره ام. فهمیدی؟»
این را گفت و در را بست. رویا ناامید به اتاقش بازگشت و روی تخت نشست. مغزش از این همه معادله ی مجهول و حل نشده، داشت منفجر می شد. دیگر طاقت نیاورد و بلند بلند گریست. مگر چه گ*ن*ا*هی مرتکب شده بود که همه با او این گونه رفتار می کردند؟ چرا هیج کس جوابی به سوال هایش نمی داد؟ گویی همه دست به دست هم داده بودند تا او را دیوانه کنند. چند دقیقه ای گذشته بود که صدای در را شنید و متعاقب آن، صدای مرد:« در رو باز کن کارت دارم.»
رویا در حالی که اشک صورتش را شست و شو داده بود، با فریاد گفت:« دست از سرم بردارید، همتون. دارید دیوونم می کنید.»
مرد گفت:« باشه. در رو باز کن صحبت کنیم.»
رویا دستی به صورتش کشید و در را گشود.
مرد با دقت نگاهی به رویا انداخت و گفت:« واسه چی گریه می کنی؟ قرار نیست که کار سختی انجام بدی. هرکسی هم که جای تو بود و این منصب رو داشت، همین کار رو می کرد. مشکلت چیه؟»
romangram.com | @romangram_com