#مرد_مجهول_پارت_56

مرد در جواب رویا گفت:« آره. ولی خوب تو جزئیات رو نمی دونی و لازم هم نیست که بدونی. اگه لازم باشه هم خودش بهت می گه. در ضمن می دونستی من همه چیز رو بهش گزارش می کنم؟ فکر کنم بهت گفته باشه که راجع بهش کنجکاوی نکنی. فکر می کنی اگه این همه کنجکاویت رو بهش گزارش کنم، چیکارت می کنه؟»

رویا شانه ای بالا انداخت و گفت:« خوب بهش نگید.»

مرد بلند خندید که رویا با چشمانی گرد شده به او نگریست. چرا می خندید؟!

او گفت:« تو واقعاً چه فکری می کنی پیش خودت؟ بهش نگم؟ یعنی زیرآبی برم؟ اون وقت بفهمه و مجازاتم کنه؟»

رویا گیج پرسید:« از کجا می خواد بفهمه؟ اون که این جا نیست.»

مرد نگاه عاقل اندر سفیهی به رویا انداخت و گفت:« تو مثل این که هنوز اون رو نمی شناسی. اون از کار تک تک اعضای گروهش باخبره.»

رویا که کاملاً گیج شده بود، پرسید:« خوب آخه غیر از من و شما که کسی این جا نیست.»

مرد سرش را به نشانه ی تأسف تکان داد و دیگر چیزی نگفت. رویا با خود فکر کرد:« آخه از کجا می خواد بفهمه؟ فکر کنم اینا الکی دارن شلوغش می کنن؛ مگه اون کیه که این ها ندیده اینقدر ازش حساب می برن؟ گروه؟ چه گروهی؟ چهار تا آدم جمع کرده دور خودش که اونم هرکی پول داشته باشه می تونه. والله.»

سپس نگاهش را به بیرون دوخت. مثل این که این مرد نسبت به بقیه بیشتر به سوالاتش جواب می داد؛ البته تا حدودی.

مرد کلید اتاق رویا را به دستش داد و گفت:« هر وقت کاری داشتی من اتاق ب*غ*لیم، صدام کن.»

رویا سرش را تکان داد و سپس وارد اتاقش شد. دست و صورتش را شست و روی تخت دراز کشید. مدام از این پهلو به آن پهلو می شد. آرام و قرار نداشت؛ به همین دلیل بلند شد و از اتاقش خارج شد. رو به روی درب اتاق کناری ایستاد و پس از کشیدن نفس عمیقی، چند ضربه به آن زد.

پس از چند لحظه در باز شد و قامت مرد ظاهر شد. نگاهی به رویا انداخت و گفت:« چی شده؟ به چیزی احتیاج داری؟»

romangram.com | @romangram_com