#مرد_مجهول_پارت_53
م*س*تأصل سرش را روی تکیه گاه صندلی قرار داد و چشمانش را بست.
***
از پله های هواپیما که پایین آمد، بوی غربت را احساس کرد. بغض کرد و زیر لب گفت:« خدا لعنتت کنه مرد مجهول!»
چه کسی قرار بود همراهش باشد؟ با خستگی، ساکش را کشان کشان به دنبال خودش می کشید. در همین موقع با شنیدن اسمش متوقف شد و به پشتش نگریست. مرد جوانِ کت و شلوار پوشی را در چند قدمی اش دید.
رویا با تردید گفت:« با من بودید؟»
مرد قدمی دیگر جلو آمد و همراه با لبخند با نزاکتی،گفت:« بله، همراه من بیاید.»
رویا پرسید:« شما کی هستید؟»
مرد به راه افتاد و گفت:« فکر می کنم رئیس در مورد من با شما صحبت کرده باشه.»
رویا سرش را تکان داد و گفت:« بله؛ ولی قراره کجا بریم؟»
مرد ساک رویا را گرفت و تنها گفت:« همراه من بیاید.»
رویا پشت سر او حرکت کرد. با هم به پارکینگ فرودگاه رفتند و سوار اتومبیلی که متعلق به آن مرد بود، شدند.
romangram.com | @romangram_com