#مرد_مجهول_پارت_52

رویا التماس کرد:« تو رو خدا اجازه بدید. آخه من تو یه کشور غریب باید چیکار کنم؟ تو رو خدا باهاشون تماس بگیرید، بذارید باهاشون صحبت کنم. خواهش می کنم.»

مرد اندکی به رویا نگریست؛ سپس گوشی اش را از جیبش بیرون کشید:

- سلام قربان... بله ما الان فرودگاه هستیم... فقط... بله همین جاست... بله ولی می گه می خواد با شما صحبت کنه... بله من گفتم که نمی شه؛ اما اصرار داره... بله چشم.»

سپس گوشی را به سمت رویا گرفت. رویا با دستان لرزانش گوشی را گرفت و روی گوشش قرار داد. قبل از این که حرفی بزند، صدای پرتحکم او در گوشش پیچید:« مگه من نگفته بودم هر دستوری بدم باید اطاعت کنی؟ مگه نگفته بودم حق اعتراض نداری؟ این مسخره بازی ها چیه که درآوردی؟ هان؟»

رویا با صدایی که به خاطر گریه خش دار شده بود، گفت:« آخه من تو یه کشور غریب...»

او حرفش را برید و با همان لحنش گفت:« ساکت باش. وقتی دارم تنها می فرستمت اون جا، لابد کسی هست که تو پیشش باشی.»

رویا سریع پرسید:« پدر و مادرم...»

مرد گفت:« تو به اونش کاری نداشته باش. اون رو خودم درستش می کنم. یادت باشه تا حالا چند بار قانون هام رو نقض کردی. این آخرین باری بود که بخشیدمت. دفعه ی بعدی وجود نداره. مفهوم شد؟»

رویا آرام پاسخ داد:« بله.»

تماس قطع شد و او گوشی را به دست مرد سپرد. با اشاره ی مرد، یکی از آن دو مرد قوی هیکل، ساکی را از صندوق عقب اتومبیل بیرون آورد و به دست مرد داد. او ساک را به سمت رویا گرفت و گفت:« اینم وسیله هایی که تو بهش احتیاج داری.»

رویا آن را گرفت و مرد از جیب کتش بلیتی را هم به دست رویا داد و ادامه داد:« این هم بلیتت که برای یک ساعت دیگه است. حالا هم می تونی بری.»

رویا سرش را تکان داد و وارد سالن پرواز شد. خسته و بی حال روی یکی از صندلی ها نشست و ساک را گشود. چند دست لباس، پول، گذرنامه و چند پوشه ی رنگی داخل آن قرار داشت. رویا پوشه ها را بیرون کشید و باز کرد. همه ی آن ها حاوی طرح های بی نظیری بودند. با دقت و تعجب به آن ها می نگریست. این پوشه حاوی طرح های شرکت آقای سهرابی بودند و آن وقت مرد مجهول او را به این سفر می فرستاد! مگر خود آقای سهرابی نمی توانست او را بفرستد؟ این همه دردسر هم وجود نداشت. این ها که بودند و چه رابطه ای با هم داشتند؟

romangram.com | @romangram_com