#مرد_مجهول_پارت_51


***

اتومبیلی مشکی رنگ، سبقت گرفت و جلوی اتومبیل او پیچید و ایستاد. رویا دستپاچه ترمز کرد. مگر دیوانه شده بودند؟ این چه وضع رانندگی بود؟ خواست با چراغ اعتراض کند که با دیدن دو مرد قوی هیکل که از آن اتومبیل خارج شدند، خشکش زد. دید که به سمت اتومبیل او می آیند. گویی ذهنش قفل شده بود. یکی از آن ها درب اتومبیل او را گشود و رویا را با خشونت از آن بیرون کشید. قبل از این که رویا جیغ بکشد، دست قوی او دهانش را بست. دیگری پشت فرمان اتومبیل او نشست. آن مرد رویا را به سمت اتومبیل مشکی رنگ برد و او را به داخل هل داد. تمام حرکاتش با خشونت همراه بود. داخل اتومبیل فرد دیگری رویا بین بازوهایش اسیر کرد. رویا مرتب تقلا می کرد و می گریست. پارچه ای دور دهانش محکم شد که صدایش را خفه کرد. تمام بدنش از تقلای بی حاصل درد می کرد. دستان مرد، محکم تر می شد؛ اما شل نمی شد.

پس از گذشت نیم ساعت بی حال، در دستان مرد آرام گرفت.

پس از ساعتی، اتومبیل متوقف شد. او را از ماشین پیاده کردند و دهانش را گشودند. مردی روبه رویش ایستاد که رویا سریع او را شناخت. همان مردی بود که در جایی پرت از او برگه گرفته بود.

او به رویا گفت:» دیروز رئیس باهات تماس گرفته بود که راجع به سفرت باهات حرف بزنه؛ ولی مثل این که تو جواب ندادی. از این به بعد هم دیگه تماسی از جانب رئیس نخواهی داشت، من باهات تماس می گیرم و دستوراتشون رو بهت می رسونم. الان هم طبق دستور ایشون باید بری ترکیه.»

و با دستش به پشتش که فرودگاه بود، اشاره کرد. یعنی واقعاً می خواستند او را به ترکیه بفرستند؟

رویا ملتمس، نالید:« تو رو خدا منو نفرستید ترکیه. آخه من واسه چی باید برم اون جا؟ خواهش می کنم ازتون.»

اشک هایش بی محابا می ریخت.

مرد گفت:« این به من ارتباط پیدا نمی کنه. من فقط دستور رئیس رو اجرا می کنم.»

رویا که حالا دیگر بلند بلند می گریست، گفت:« خواهش می کنم... من واسه چی باید برم اون جا؟ جواب پدر و مادرم رو چی بدم؟... لااقل... لااقل اجازه بدید با خودشون صحبت کنم. خواهش می کنم.»

مرد گفت:« نمی شه دختر، اصرار نکن. من نمی تونم این کارو بکنم.»


romangram.com | @romangram_com