#مرد_مجهول_پارت_50

عجیب بود که بعد از آن تماس، دیگر خبری از مرد مجهول نشده بود.

رویا شانه ای بالا انداخت و با خود گفت:« چه بهتر. یه نفس راحت می کشم از دستش.»

وقت اداری که تمام شد، ه*و*س کرد به دیدن سمانه و صدالبته کتابخانه برود. مدتی می شد که او را ندیده بود. بنابراین سوار بر اتومیبلش به سمت کتابخانه راند.

کیفش را برداشت و خواست در اتومبیلش را باز کند که اتومبیلی مماس با او پارک کرد و مانع باز شدن در شد. رویا با بهت به اتومبیل کناری چشم دوخت. در همین موقع درب اتومبیلش از سمت راست باز شد. رویا که حالا کمی ترسیده بود، سریع به آن طرف نگریست. مردی پاکتی را روی داشبورت او قرار داد و درب را بست. رویا دید که آن مرد سوار همان اتومبیل شد و در عرض چند ثانیه از جلوی چشمش دور شدند. رویا نگاهش را به پاکت دوخت و با خود فکر کرد که آیا این پاکت، از طرف مرد مجهول است؟ آن را باز کرد و یک بلیت هواپیما را داخلش دید. با دستان سرد و لرزانش آن را بیرون کشید و گشود. از دیدن نام خودش، چشمانش گرد شد و قلبش به تپش افتاد. زمانش برای پنج صبح روز بعد بود و مکانش ترکیه. برای چه باید به ترکیه می رفت؟ این مرد از او چه می خواست؟ هیچ نوشته ای هم در پاکت وجود نداشت.

از دیدار با سمانه هیچ نفهمید و با همان حالت گنگی که داشت، به خانه بازگشت. هدف این مرد از این کارها چه بود؟

تا شب منتظر تماسی از جانب او بود؛ اما هیچ خبری از او نشد؛ نه تماسی و نه حتی پیامکی! محال بود بدون دانستن دلیل، پا به آن کشور غریب بگذارد. سرش را روی میز گذاشت و ناخودآگاه در همان حالت به خواب رفت.

***

ناگهان از خواب پرید. کمی به اطرافش و سپس به ساعت نگریست؛ هفت و ده دقیقه بود. پس از وقت پروازش گذشته بود؛ هرچند قصد نداشت به آن سفر برود. اصلاً برای چه باید می رفت؟

نگاهش به گوشی دومش خورد. آن را برداشت و دید که پیامکی از جانب مرد مجهول دارد. با قلبی ضربان یافته، آن را باز کرد.

نوشته شده بود:« منتظر عواقب کارت باش.»

چشمانش گرد شد. این مرد از او چه انتظاری داشت؟! باید به سفری می رفت که نمی دانست قرار است چه پیش آید؟ حتی قبل از آن زنگ هم نزده بود تا علت این پرواز را به او توضیح دهد؛ آن وقت تهدیدش هم می کرد؟!

با حرص گوشی را روی میز انداخت و لباس هایش را برای رفتن به شرکت، تعویض کرد.

romangram.com | @romangram_com